درب کنسرو بازکن برقی

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
   1   2   3      >
 
+ امير تنهام نذار 
كمك كنيد تا محبوبان دلمان بهتر نفس بكشند

بسم رب الحيدر

وبلاگ http://antiomar.parsiblog.com/ وقف حضرت زهرا (س) مي باشد.

با نظرات سازنده خود وقفيه حضرت زهرا را بسازيد.

بر عمر لعنت

+ ... 

برگه ي آخر [نوشته ي همسر شهيد]: اين صفحات جدا شده از دفترچه هاي گوناگون، تنها صفحات باقيمانده از خاطراتي است که همه سوزانده شده اند. مي خواهم خاطرات همسرم را با اين صفحه کامل کنم.

يک ماه پيش همسرم حميد که تازه از آلمان بازگشته بود و حال عمومي اش خوب بود، به صرافت افتاده بود تمام بدهي هايش را بدهد و امانتي ها را رد کند کار عقب مانده اي در زندگي نگذارد! نمي دانستم چرا؟ روز پنجشنبه بود که حالش بد شد. خود را به خانه رساندم دو ساعتي منتظر آمبولانس شديم. بالاخره همراه دوستش دکتر امامي مکه او هم جانباز است به بيمارستان رفتند. چند ساعتي در اورژانس معطل شدند و حالش وخيم تر شد. او را به بخش بردند و صبح روز بعد بدن بي جانش را به من تحويل دادند.

يک هفته طول کشيد به خودم بيايم. پرس و جو کردم، شنيدم بدون دانستن سوابق شيميايي او و بدون اين که بدانند بيش از ده سال است با ناي متورم به زندگي خود ادامه مي دهد، با ديدن تنگي نفس سعي کرده اند لوله اي از ناي او رد کننند. نتيجه اش معلوم است! خونريزي و خفگي ناشي از پر شدن ريه از خون و بالاخره شهادت.

اين يادداشت را به همراه خاطرات اش برايتان مي فرستم. تمام نوشته هايش مستند است. شايد مروري باشد بر بيش از بيست سال درد و رنجي که هزاران مصدوم شيميايي غريبانه تحمل مي کنند.

+ ... 
امروز داشتم در مورد همسر جانبازان شيميايي فکر مي کردم. ديدم همه مان به شدت مديون همسرانمان هستيم.

سيدجلال که به خواستگاري شاش آمدند. مي گفت وبال همسرم مي شوم. ولي بالاخره به چه کسي بله گفت!

از خودگذشتگي تک تک شان يک فيلم است. واقعاً معجزه است. زندگي کردن با يک جانباز شيميايي که هيچ کس موقعيتش را درک نمي کند.

مردم جسم شيميايي ها را هم نمي شناسند، چه برسد روحيه شان را، در هواي آلوده که نمي توانند نفس بکشند. دويدن و پله برايشان ممنوع است، در محيط هاي بسته مثل اتوبوس و مترو و سينما و يا نزديک دود سيگار و قليان، جان مي دهند.

ديگران هم نمي توانند سرفه هاي خلط دار و بوي دهان ايشان را تحمل کنند.

هيچ کس نمي داند يک جانباز شيميايي شب ها را چگونه صبح مي کند.

کسي نمي داند حمل و نقل کپسول اکسيژن و دستگاه بخور سرد و مصرف چندين اسپري و قرص و عمل جراحي ماهانه يعني چه؟

کسي نمي فهمد اضافه شدن استرس هاي سفر خارجي و ويزا و هزينه ي سفر و اقامت و درمان در کشور خارجي به استرس هاس کار و زندگي و فرزند يعني چه؟

و اين همه را جانباز نيست که تحمل مي کند، همسر جانباز است که صبورانه تحمل مي کند.

+ ... 
شهادت نوبتي بچه هاي شيميايي هم داستاني شده است. قطع نخاعي ها و ديگر جانبازان هم بعضاً شهيد مي شوند. اما شهادت شيميايي ها بازتاب عجيبي پيدا کرده است.

از يک طرف تلويزيون سعي دارد مرتب خبر شهادت بچه ها را بدهد، و از طرفي متوليان امر جانبازان مراقبند موضوع شهادت از حالت حماسي به درز کردن نارسايي ها و کمبود ها و بي توجهي ها منجر نشود.

پزشکان هم اين وسط اصل قضيه را انکار مي کنند. مي گويند پنج درصد جانبازان شيميايي سرطان مي گيرند. پنج درصد مردم عادي هم سرطان مي گيرند. اين ديگر از آن حرف هاست.

خانواده ي جانبازان شيميايي هم اين وسط بال بال مي زنند. با هر تماس تلفني، يا هر زنگ در، يا هر سرفه ي شديدي، منتظرند از زير نظر بنياد جانبازان بروند زير نظر بنياد شهيد.

رفته بودم داروخانه، خانم دکتر پرسيدند: مريض بيماري ريه دارد؟ نفهميد خودم هستم! گفتم شيمياييه!

گفت: بيچاره! اين ها کارشون تمونه! نه؟

+ ... 
بالاخره هفت خان را پشت سر گذاشتم و پس از ماه ها دوندگي و قرض و ضامن و وام، 206 را تحويل گرفتم. به بچه ها نگفته بودم که هيجانش بيشتر باشد. داخل ماشين که نشستم بي درنگ ياد چهار جانباز نخاعي افتادم که طي يک سال و نيم گذشته با 206 به شهادت رسيدند.

همه جاي دنيا ناتواني جسمي، ممنوعيت رانندگي را در پي دارد و در کشور ما ماشين مسابقه مي دهند به جانبازي که در کنترل ويلچر هم دچار مخاطره مي شود.

به خانه که رسيدم آهسته وارد شدم تا خبر را ناگهاني بگويم. متوجه دعواي بچه ها با مادرشان شدم: «سينما، ممنوع! نفس بابا مي گيره! استخر، ممنوع! خطر داره! بازار، شلوغه! ازدحامه! کوهنوردي، نمي شه! اسکي؟ سرما؟ حرفش رو نزن! هواي شرجي شمال، نفس تنگي مي آره! فصل بهار توي طبيعت، زير درخت ها، فصل گرده افشاني، بابا نمي تونه بياد بيرون!»

دخترم هم با همان لحن کودکانه حرف هايش را قطع کرد که: «اون روز بابا اومده بود دنبالم، ماسک زده بود، بيتا گفت، ببين! بابات سل داره؟ من گفتم سل چيه؟ مامان بابا سل داره؟» و مادرشان خنديد که: «بيتا کيه عزيزم؟»

چنان وارفتم که سوييچ ماشين داشت از دستم مي افتاد. به خودم آمدم و آهسته از خانه بيرون رفتم. پس از ده، بيست دقيقه اي که حالم جا آمد با جعبه ي شيريني به خانه بازگشتم. اما اين بار اول زنگ زدم همه را دعوت کردم بيايند پايين ماشين نورشيده را ببينند. شايد به مدد کولرش، مسافرتي برويم.

+ ... 
خانم ام که از در سالن عروسي خارج شد تا بيايد و سوار ماشين بشود در راه سرش را تکان مي داد. پرسيدم چيه ؟ گفت براي دوستت متأسفم! و ديگر حاضر نشد چيزي بگويد. ظاهراً از همسرش خوشش نيامده بود. احمد از دوستان زمان جنگ است که در شاخ شميران شيميايي شده است. مشکل او حمله تنفسي يا تنگي ناي نيست. مشکل عمده اش سرفه هاي خون آلود و درد شديد ريه است هر چند ماه يکبار هم لکه هاي قهوه اي سراسر پوست بدنش را مي پوشاند و پس از چند روز خود به خود خوب مي شود. همسرش هم دختر معاون يکي از وزراست و نيمي از عمرش را در کشورهاي اروپايي گذرانده است.

هنوز يک ماه از عروسي شان نگذشته و ما هنوز در نوبت هستيم تا کادوي ازدواجشان را برايشان ببريم که خبر داد، دارد طلاق مي گيرد. توضيح زيادي نداد اما ظاهراً در يکي از شب ها که خون بالا مي آورد سرکار عليه صراحتاً مي گويد: مردني! من نمي خواهم با تو زندگي کنم! بعد هم او را کتک مي زند و در بالکن حبس مي کند. حال بنده ي خدا وخيم مي شود و اورژانس و بيمارستان و غيره.

يک سال گذشت تا طلاقي که دو طرف به آن رضايت داشتند عملي شود. الآن با خواهر يکي از شهداي کربلاي پنج ازدواج کرده و رضايت در وجودش موج مي زند.

به نظر مي رسد ما بچه هاي شيميايي خيلي از همسر شانس مي آوريم. بدقلق ترين و بدحال ترين بچه هاي شيميايي چنان همسراني نصيبشان شده که مثال زدني هستند.

تمام پزشکان درمان گر ما در اروپا توصيه مي کنند بچه ها با همسرانشان به سفر بيايند. حتي يکي از آن ها آمار عملي گرفته بود و ثابت کرده بود کوتاه شدن دوران نقاهت و بهبود سريع و موفقيت عمل بستگي تام به حضور و همراهي همسران بچه ها دارد و مسئول خانه ي جانبازان را متقاعد کرد کساني که امکان سفر براي همسرانشان وجود دارد، محروم نمانند.

وقتي فکرش را مي کنم، وضعيت همسر سيدجلال سعادت را مي بينم، همسر شهيد کلاني را مي بينم، همسر نادعلي هاشمي را مي بينم از خودم مي پرسم، ما جانبازتريم يا همسرانمان.

سلام

قلمت بو خاك جنوب مي ده.

بوي بهشت گمشده دلهاي عاشق شهيد .

الهي شهيد بشي.از نوع مفقودش.

به نام خدا
سلام
با دو مطلب به روزم...
و منتظر حضور سبز شما....
يا حسين
[بدرود]
به نام خدا
سلام
با دو مطلب به روزم...
و منتظر حضور سبز شما....
يا حسين
[بدرود]
+ ... 
ديروز در راهرو «لونگن کلينيک» با ناصر رد مي شديم که يک بيمار ايراني ديديم نمي توانست با پرستار ارتباط برقرار کنه، حرفاشو که ترجمه کرديم، کنجکاو شديم ببينيم از کجا اعزام شده.

در اشنويه شيميايي شده بود و مشکل «فيبروز ريه» داشت. دو سال پيش شوهر خواهرش که وکيل مقيم آلمان است.، مصدوميتش به وسيله ي سلاح هاي شيميايي عراق را در دادگاه احراز کرده و با توجه به محکوميت شرکت «پايلوت پلان» به دليل کمک به حکومت صدام در توليد سلاح هاي شيميايي خسارت هنگفتي گرفته است.

الآن هم مشغول درمان بود و خانواده اش را هم آورده بود. به نظر نمي رسيد قصد مراجعت داشته باشد!

شيطنتم گل کرد و پرسيدم: پشيمان نيستي رفتي جنگيدي؟

پرسيد: تو پشيماني؟

گفتم: سؤال را با سؤال جواب نده!

دستي به صورتش کشيد و گفت: اگه همين الآن آقا بگه درمانت را ول کن بيا يک ثانيه هم مکث نمي کنم!

چنان محکم اين جمله را گفت، که خنده مان بند آمد!

از من پرسيد: تو بريدي؟ خانواده ات بريده؟ جانباز ديدي بريده باشه؟

ناصر گفت: جانبازها که همه مثل هم نيستند. قطع نخاعي ها يک عالمي دارند،غيرنظامي ها، سرباز وظيفه ها!

رفيقمون محکم پرسيد: توي اون ها سراغ داري؟

ناصر رفت توي فکر.

گفت: من خيلي پاپي شدم ببينم اين جانبازهايي که بعضي مواقع اعتراض مي کنند چه کساني هستن؟ مي دونيد به چه نتيجه اي رسيدم؟ همه شون يا موجي بودن و يک ساعت بعد پشيمون مي شدن. يا اصلاً سابقه ي جبهه نداشتن و يه جورايي آره!

ناصر گفت: اين قدر مطلق نگو! اين همه فشار و کمبود، کسي داد نزنه تعجب داره!

گفت: اشتباه نکن! منظور رسيدگي مسئولان نيست. منظور مشکل با اصل نظام و رهبريه!

ناصر رو به من گفت: دکتر رجايي فرد رو يادته؟ و رو به او ادامه داد: گلوله ي مستقيم تانک نزديکش خورده بود. مخچه اش آسيب ديده بود تعادل نداشت و تشنج مي کرد. به سختي و به رغم مخالفت دانشگاه دکتراي داروسازي اش را گرفت. با بنياد خيلي مشکل داشت. يک شب خواب آقا رو ديد! نمي دونم چي شنيده بود که خانمش مي گفت با گريه از خواب پريد، تا ده دقيقه گريه اش بند نمي آمد! بعد از اون ديگه هيچ کاري به کار بنياد نداشت!
+ ... 
امروز همراه دو نفر از بچه هاي شيميايي به آلمان آمديم در خانه ي جانبازان در شهر کلن اتاقي به ما دادند. اين خانه ي قديمي و اشرافي در تصرف پدرزن سابق شاه معدوم بوده. کلن شهر خوش آب و هوايي است، به دور از هياهوي شهرهاي صنعتي. مقابل خانه جانبازان، رودخانه ي راين است. کنار رودخانه فضاي دل انگيزي است براي نشستن. جاي همه ي بچه هاي جنگ خالي!

اين جا فهميدم در جمع، براي تعداد محدودي از سي چهل هزار جانباز شيميايي که مي گويند داراي پرونده اند، امکان چنين سفري مهيا مي شود. نمي دانم چند بسيجي عاشق، اين جا روي اين نيمکت ها نشسته اند و بعدها به شهادت رسيده اند. فضاي عجيبي بر اين محيط حاکم است. شايد هم فقط هم چنين حسي دارم.

آيا مردم خواهند دانست جوانانشان در غربت چه دردها و رنجي هايي را تحمل کرده اند؟ چه دلتنگي هايي در کنار کارون و دز و اروند و کرخه و چه بغض هايي در کنار راين!
+ ... 
امروز بالاخره قرار است کميسيون پزشکي بنياد مستضعفان و جانبازان تکليف من را معلوم کند.

در کوران جنگ فکر مي کردند مهم ترين مشکلي که گاز خردل ايجاد مي کند، مشکل پوستي است. چون تاول هاي شديد روي بدن رزمنده ها ظاهر مي شد. بعد فکر کردند مشکل چشم حادتر از مشکل پوست است. چون پوست پس از مدتي بهبود پيدا مي کند ولي چشم تازه مشکلاتش شروع مي شود. الان پس از گذشت سال ها از پايان جنگ، دريافته اند مشکل اصلي مصدوميان شيميايي، مشکل ريه است. کسي هم که ريه اش را از دست بدهد، درماني ندارد.

احتمالاً چند سالي هم بايد بگذرد تا بفهمند هر کس در منطقه ي آلوده بوده، بايد تحت آزمايش و درمان قرار بگيرد. از جمله آن رزمنده اي که الان دور از امکانات پزشکي در روستايي مشغول دست و پنجه نرم کردن با مشکلاتي است که نمي شناسد.

نگاه مردم هم به شيميايي ها بهتر از اين نيست. ظاهر سالم را مي بينند و نمي دانند اين آدم نه مي تواند بدود، نه مي تواند از پله بالا برود، نه در آلودگي شهر تردد کند و نه نفس راحت بکشد.
+ ... 
در سالن انتظار بيمارستان نشسته ام که يکي از بچه هاي شيميايي با ماسک وارد مي شود.او را پيش از اين ديده ام ولي سلام و عليک نداريم. به سراغ اطلاعات مي رود.

يک خانم و آقاي آن چناني کنارم نشسته اند. مي شنوم که مرد مي گويد: بيمار سلي آمده اين جا همه را آلوده کند. صاحب ندارد اين بيمارستان!

به بخش ديگري مي روم ظاهراً ماده ي ضدعفوني کننده زده اند، ريه ام تحريک مي شود ماسک مي زنم. دختربچه ي قشنگي جلب ماسک من شده. سمت من مي آيد و خيره خيره نگاه مي کند. يک شکلات به او مي دهم، مادرش متوجه است. لحظه اي بعد مادرش را مي بينم که شکلات را از دستش گرفته در سطل آشغال مي اندازد و دستان دخترک را با دستمال کاغذي پاک مي کند. بايد به طبقه ي بالا بروم. منتظر آسانسور هستم. جمعيت زياد است. در آسانسور باز مي شود و من همراه جمعيت داخل مي شوم. همه فشرده ايستاده اند. دو زن جا مي مانند. يکي به من اشاره مي کند و مخصوصاً بلند مي گويد: مردم رعايت ديگران را نمي کنند! هجوم ميارن تو آسانسور! ناسلامتي جوونيد، دو طبقه رو با پله بريد.

درِ آسانسور بسته مي شود از داخل آينه براندازي مي کنم، در اين جمع تنها جوان، من هستم!

کارم تمام شده و از در بيمارستان بيرون آمده ام. يک جانباز ويلچري مي خواهد به خيابان برود ولي پل مناسبي نيست. دو نفر سعي مي کنند او را از جوي آب عبور دهند. تلاش زيادي مي کنند ولي بالاخره به دليل بي تجربگي، ويلچر سرنگون مي شود و جانباز نقش زمين مي شود خدا رحم کرد توي جوي لجن نيافتاد.

عجب روزي بود امروز!
+ ... 
بنياد مي گويد تا درصد تعيين نشود، هيچ هزينه ي درماني تعلق نمي گيرد. چند آزمايش ريه داده ام هزينه اش صد و بيست هزار تومان شده است. گفتند بايد از بيمه بگيري. در سالن انتظار بيمه در نوبت نشسته، روزنامه مي خواندم. ناخواسته حرف هاي دو خانم پشت سري را مي شنيدم.

معلوم است اغلب حرف ها در مورد چيست؟

- مهناز رو هفته ي پيش تو هفت حوض ديدمش. يه خواستگار براش اومده شيمياييه! گفتم نري زنش شي ها! اينها بچه دار نميشن! خودش هم يک چيزهايي ...

صدايم کردند و بلند شدم. خانمي از پشت کيوسک شماره ي شناسنامه خواست. اولش نشنيدم چه مي گويد سرم را جلوي پنجره ي شيشه اي بردم، بوي دهانم به او خورد با حالت چندش ناکي عقب رفت. برگه ها را گرفتم و به اتاقي وارد شدم. خانمي برگه ها را وارسي کرد و پرسيد: حالش بده؟

لابد حدس زده بود کسي با چنين آزمايش هايي در اين بعد از ظهر گرم تابستان بايد زير کولر خارجي اکسيژن ساز در حال استراحت باشد.

نخواستم بگويم خودم هستم.

گفتم: شيمياييه! بدون اين که سرش رو بلند کند گفت: آخ اي!! اين ها مي ميرند همه شان، نه؟!

هفته ي گذشته تلويزيون فيلم تکراري يک جانباز شيميايي را پخش مي کرد که سرطان داشت. معلوم نبود چرا صورتش ورم شديد کرده بود. احتمالاً سيستم ايمني بدنش از کار افتاده بود. اسمش محمدرضا شاهرخ بود. عاقبت هم شهيد شد.

مجيد مي گفت هر وقت شبکه ي خبر اين جانبازهاي شيميايي دم شهادت را با آن وضع رقت انگيز نشان مي دهد دخترم مي پره بغلم ميگه: بابا تو هم اينطوري مي شي؟

مي گفت هر شب که اخبار تشييع جنازه ي يک شهيد شيميايي را نشان مي دهد، تا چند روز خانواده ي من به هم مي ريزد. با هر تماس تلفني، منتظر يک خبر از من هستند. وقتي دخترم از مدرسه مي آيد با نگراني سراغ من را مي گيرد و مي پرسد: بابا کو؟!
   1   2   3      >