همه جاي دنيا ناتواني جسمي، ممنوعيت رانندگي را در پي دارد و در کشور ما ماشين مسابقه مي دهند به جانبازي که در کنترل ويلچر هم دچار مخاطره مي شود.
به خانه که رسيدم آهسته وارد شدم تا خبر را ناگهاني بگويم. متوجه دعواي بچه ها با مادرشان شدم: «سينما، ممنوع! نفس بابا مي گيره! استخر، ممنوع! خطر داره! بازار، شلوغه! ازدحامه! کوهنوردي، نمي شه! اسکي؟ سرما؟ حرفش رو نزن! هواي شرجي شمال، نفس تنگي مي آره! فصل بهار توي طبيعت، زير درخت ها، فصل گرده افشاني، بابا نمي تونه بياد بيرون!»
دخترم هم با همان لحن کودکانه حرف هايش را قطع کرد که: «اون روز بابا اومده بود دنبالم، ماسک زده بود، بيتا گفت، ببين! بابات سل داره؟ من گفتم سل چيه؟ مامان بابا سل داره؟» و مادرشان خنديد که: «بيتا کيه عزيزم؟»
چنان وارفتم که سوييچ ماشين داشت از دستم مي افتاد. به خودم آمدم و آهسته از خانه بيرون رفتم. پس از ده، بيست دقيقه اي که حالم جا آمد با جعبه ي شيريني به خانه بازگشتم. اما اين بار اول زنگ زدم همه را دعوت کردم بيايند پايين ماشين نورشيده را ببينند. شايد به مدد کولرش، مسافرتي برويم.