mp3 player شوکر

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
+ ... 
در سالن انتظار بيمارستان نشسته ام که يکي از بچه هاي شيميايي با ماسک وارد مي شود.او را پيش از اين ديده ام ولي سلام و عليک نداريم. به سراغ اطلاعات مي رود.

يک خانم و آقاي آن چناني کنارم نشسته اند. مي شنوم که مرد مي گويد: بيمار سلي آمده اين جا همه را آلوده کند. صاحب ندارد اين بيمارستان!

به بخش ديگري مي روم ظاهراً ماده ي ضدعفوني کننده زده اند، ريه ام تحريک مي شود ماسک مي زنم. دختربچه ي قشنگي جلب ماسک من شده. سمت من مي آيد و خيره خيره نگاه مي کند. يک شکلات به او مي دهم، مادرش متوجه است. لحظه اي بعد مادرش را مي بينم که شکلات را از دستش گرفته در سطل آشغال مي اندازد و دستان دخترک را با دستمال کاغذي پاک مي کند. بايد به طبقه ي بالا بروم. منتظر آسانسور هستم. جمعيت زياد است. در آسانسور باز مي شود و من همراه جمعيت داخل مي شوم. همه فشرده ايستاده اند. دو زن جا مي مانند. يکي به من اشاره مي کند و مخصوصاً بلند مي گويد: مردم رعايت ديگران را نمي کنند! هجوم ميارن تو آسانسور! ناسلامتي جوونيد، دو طبقه رو با پله بريد.

درِ آسانسور بسته مي شود از داخل آينه براندازي مي کنم، در اين جمع تنها جوان، من هستم!

کارم تمام شده و از در بيمارستان بيرون آمده ام. يک جانباز ويلچري مي خواهد به خيابان برود ولي پل مناسبي نيست. دو نفر سعي مي کنند او را از جوي آب عبور دهند. تلاش زيادي مي کنند ولي بالاخره به دليل بي تجربگي، ويلچر سرنگون مي شود و جانباز نقش زمين مي شود خدا رحم کرد توي جوي لجن نيافتاد.

عجب روزي بود امروز!