هنوز يک ماه از عروسي شان نگذشته و ما هنوز در نوبت هستيم تا کادوي ازدواجشان را برايشان ببريم که خبر داد، دارد طلاق مي گيرد. توضيح زيادي نداد اما ظاهراً در يکي از شب ها که خون بالا مي آورد سرکار عليه صراحتاً مي گويد: مردني! من نمي خواهم با تو زندگي کنم! بعد هم او را کتک مي زند و در بالکن حبس مي کند. حال بنده ي خدا وخيم مي شود و اورژانس و بيمارستان و غيره.
يک سال گذشت تا طلاقي که دو طرف به آن رضايت داشتند عملي شود. الآن با خواهر يکي از شهداي کربلاي پنج ازدواج کرده و رضايت در وجودش موج مي زند.
به نظر مي رسد ما بچه هاي شيميايي خيلي از همسر شانس مي آوريم. بدقلق ترين و بدحال ترين بچه هاي شيميايي چنان همسراني نصيبشان شده که مثال زدني هستند.
تمام پزشکان درمان گر ما در اروپا توصيه مي کنند بچه ها با همسرانشان به سفر بيايند. حتي يکي از آن ها آمار عملي گرفته بود و ثابت کرده بود کوتاه شدن دوران نقاهت و بهبود سريع و موفقيت عمل بستگي تام به حضور و همراهي همسران بچه ها دارد و مسئول خانه ي جانبازان را متقاعد کرد کساني که امکان سفر براي همسرانشان وجود دارد، محروم نمانند.
وقتي فکرش را مي کنم، وضعيت همسر سيدجلال سعادت را مي بينم، همسر شهيد کلاني را مي بينم، همسر نادعلي هاشمي را مي بينم از خودم مي پرسم، ما جانبازتريم يا همسرانمان.