بازديد از مناطق جنگي جنوب
فروردين 85
هر بار که سعي کردم چيزي بگويم، حرفي بزنم از باغ آلالهها بغضي گلولير سد راهم شد ... حتي اگر هم ميتوانستم حرف بزنم نميدانستم چه بگويم ... آن قدر از هواي بهشتي آنجا مست شده بودم که ديگر ......
اما امروز که باز هم دلم تنگ آن هوا شده است و باز هم گمگشتگي خود را در لابهلاي روزمرگيها حس ميکنم دوست دارم لحظهاي با خاطره خوش لحظههاي در کنار آنها بودن سپري کنم تا مگر بر غم جانکاه دوري شان مرحمي باشد.
آنروز که باز هم به ميهماني لالهها رفته بودم در وجودم احساس سخت شرمندگي داشتم که آيا من شايستگي حضور در اين مکان را دارم يا نه ..... گوشهايم صداي خروش رودي را ميشنود ... از درون نيزارهاي کنار رود نجواي الهي العفوها تکرار ميشد ... نسيم ملايمي که نيزارها را به رقص وا ميداشت هنوز صداي يارب ياربها را در گنچينه خود پنهان داشت .... اينجا اروند است معراج بسياري از شهد....
لحظههاي اوليه سال در حال سپري شدن است اما به جاي تيک تاک ساعت زمزمه يا مهدي يامهدي به گوش ميرسد آخر اينجا موقعيت عمليات فتحالمبين است در کنار شياري که دشتي از لالههاي پرپر را در خود جا داده است .... اما خيمهاي سبز نيز در ميان سرخي دشت به چشم ميخورد ... اين خيمه، خيمه ميهماني شهدا به ميزباني مولايشان قبل از شهادت است.
اينجا وقتي پاهايم را بر زمين گذاشتم تمام وجودم به لرزه در آمد و تمام گناهانم گويي دسته پرستوهايي شدند که از وجودم هجرت کردند ... خدايا چه شده؟ چه سري در اينجا نهان است ... شهيدان به استقبالمان آمده بودند شهدايي که تازه تفحص شده بودند ... لحظههايي که در کنار پيکر پاکشان بودم احساس سبکي ميکردم آنقدر سبک که گويي با پرواز چند قدم بيشتر فاصله نداشتم ... نميدانم چه شد که ناگهان اين پيکرهاي پاک را در فضاي حسينيه فکه بر روي دستانمان ديدم ... چه لطف بزرگي ... تشييع پيکرهاي شهدا .... گويي ملائک نيز ما را همراهي ميکردند. دلم ميخواست پرواز کنم و به اوج بروم اما هنوز زمين گير خاک بودم و مرا به افلاک راهي نبود ... دلم شکست.
قتله گاه فکه تکراري از تاريخ بود .... وقتي که بالاي تل شني ايستاده بودم پرچمهاي رقصان در بادي که بالاي گودي دورتادور بودند نظرم را جلب کرد اسامي که بر روي پرچمها بود برايم آشنا بود ... نامهاي اصحاب عاشورايي امام حسين (ع) بودند ... آري شهداي اين قتلهگاه همگي لب تشنه شربت شهادت را نوشيده بودند ... مصائب حضرت زينب(س) از بالاي اين تل قابل فهمتر بود.
اما نمي دانم چگونه بگويم از عطر و بو و صفاي طلائيه ...
در سمتي دست شهيد خرازي به پيشکش درگاه حق رفته و موقعيت حضرت ابولفضل نام گرفته و سمتي ديگر همت شهيد همت در راه عشق به ثمر نشسته و سر از تنش جدا شده ..... حال بيا و در مسير اين دو موقعيت قدم گذار ... ياد يک خيابان بهشتي خواهي افتاد .... و بادي که ميوزد از سمت حرم عشق ميآيد و تبرکي از دو گنبد طلايي ...
در هواي هويزه ديگر خودم را نميتوانستم ببينم تمام فضا از عطر و خاک عجيبي پر شده بود که خاک آن به سرخي ميزد و عطر آن عطر شهادت و شهامت و يادگار عشق و ولايت بود .... آهي کشيدم و در حسرت پروازي اينچنين سوختم ..