• وبلاگ : رهروان كوي عشق
  • يادداشت : مامان و باباي قهرمانم ....
  • نظرات : 13 خصوصي ، 77 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + يا ثارالله 

    مرد، چشمانش را باز كرد و از روزنه‌ى سنگر به آسمان نگاه كرد. هزاران ستاره به مرد چشمك ميزدند و هفت آسمان ستاره، در چشم مرد مى‏درخشيدند. چفيه‏اش را باز كرد و دور گردن انداخت، عطر گل محمدى، تمام فضاى سنگر را پر كرد. آرام و پاورچين، از سنگر بيرون آمد. تابش ماه، صورتش را نورانى‏تر مى‏نمود، با قدى نسبتا بلند و محاسنى كم پشت. آستين را بالا زد، تا براى معراج شبانه وضو بگيرد. تانكر آب را باز كرد، مشتى آب پر كرد، حالا تمام ستارگان آسمان در دست مرد، شنا مى‏كردند . آب را نزديك لب‏هايش برد و جرعه‏اى نوشيد، چقدر خنك، چقدر دل‏نشين و بى‏اختيار: السلام عليك يا اباعبدالله! فداى لب تشنه‌ات يا عزيز فاطمه ... ! اشك به شب‏نشينى دل مرد آمد و در چشمانش حلقه بست ... مگر رقيه‏ى سه‏ساله به كدامين گناه بايد از مهريه‏ى مادرش - آب فرات - محروم مى‏شد ... آيا سرباز شش ماه‏ى حسين (ع) از تمام اين دنيا، سهمى به اندازه‏ى يك مشت آب نداشت كه از تشنگى، خون گلوى پاره پاره‏اش را خورد. مرد، مشتى ديگر از آب تانكر پر كرده، آب از لابلاى انگشتان مرد به شن‏ها مى‏چكيد. مرد به نهر علقمه رسيده بود ... عباس (ع) علمدار عشق را ديد، كه با دريايى از زخم آمده است، تا براى لب‏هاى تشنه آب بردارد . عباس (ع) هوس كرد تاجرعه‏اى از آب گوارا را بنوشد، مى‏خواست تا لب‏هاى سوزناكش با آب آشتى كند. عباس (ع) آب را نزديك لب‏هايش آورد، ولى هرگز آن را ننوشيد و آب خجالت‏زده، از لابلاى انگشتانش بر شن‏ها چكيد، تا براى هميشه مديون علمدار بماند. ... چقدر اخلاص، چقدر غيرت، مرد بى‏اختيار به گريه افتاد و لب‏هايش تكان خورد .

    به دريا پا نهاد و تشنه لب بيرون شد از دريا

    جوانمردى نگر، همت ‏ببين، غيرت تماشا كن‏

    ... فداى غيرتت ‏يا اباالفضل ...

    نسيم شبانه، مرد را به خود آورد. وضو گرفت و كت‏ خود را بر دوش انداخت، از سنگر فاصله گرفت و در دل تاريكى‏ها گم شد، شب‏هاى منطقه او را بهتر از هركسى مى‏شناختند. به گوشه‏ى خلوتى كه رسيد، گرد و غبار را از چهره‏ى غم گرفته‏ى زمين پاك كرد و قرآن جيبى و تسبيح و كتابچه‏ى كوچك دعاى خود را روى زمين گذاشت و آماده شد تا تنهايى‏اش را با تنها ناظر قسمت كند. تنهايى كه لذت بخش‏ترين لحظات مرد بود و چقدر دوست داشت اين تنهايى را. مهر تربت كربلا را روى زمين گذاشت و به نماز ايستاد «الله اكبر» ! مرد بال و پر گشود و عطر تند وصال، فضاى درونى مرد را پر كرد. مرد بالا و بالاتر رفت و چون به زير پايش نگاه كرد، ديد كه زمين چقدر براى بزرگ شدن كوچك است. مرد قنوت گرفت. از آسمان‏ها بالاتر رفت و شميم دلاويز بام‏هاى بهشتى، تار و پود مرد را به بازى گرفت «السلام عليكم و رحمة‏الله و بركاته‏» مرد به خودش آمد، نماز تمام شده بود. قرآن كوچكش را برداشت و شروع به صحبت ‏با خدا شد. محرم دل را، از اغيار خالى كرده بود و چقدر دلش مى‏خواست كه فرداى عمليات، به چشم ببيند، آن‏چه را كه مى‏خواند. هوا كم كم روشن مى‏شد و مرد وسايلش را جمع كرد و به طرف سنگرها راه افتاد، تا براى عمليات آماده شود. فردا، شب، همان گوشه‏ى خلوت هميشگى منتظر ماند، ولى مرد نيامد. شب بعد، زمين منتظر ماند، مرد نيامد. شب بعد ...

    و هيجده سال كه هر شب، همان محل، منتظر مرد است، ولى باز، مرد نيامده است.