گفتم : ميشنوي كه چه آهنگ حزيني دارد ؟!
گفت : آري . . . . است كه ميخواند.
گفتم : نه، صداي قافله را ميگويم، دوكوهه كه دارد دور ميشود.
گفت : دور نميشود، دارد گم ميشود.
گفتم : من نميگذارم كه صداي زنگ قافله دوكوهه توي دالان گوشهايم گم شود.
گفت : گم ميشود، دير يا زود.
گفتم : هنوز صدايش را ميشنوم، انگار كه زنده است.
گفت : اين انعكاس دور صدائيست كه سالها مرده است .
گفتم : من جا ماندهام، . . . بايد بروم . . . قافله دوكوهه دارد ميرود.
گفت : ميرود نه، بگو رفت.
گفتم : هواي آن روزها رو كردم . . . . هواي دوكوهه !
گفت : اصحاب كهف شدهاي و سكه بي وقت ميخواهي ؟!
گفتم : دلم براي آن روزها تنگ شده و حسرت يك شبش را دارم .
گفت : سال دو هزار را گذرانديم، دوره دلدادگي به خاطرهها گذشت، از اينترنت حرف بزن.
گفتم : سي دي براي گنجاندن شبهاي دو كوهه سرد است. من نميتوانم حاج همت را با آن همه عظمت توي حقارت سي دي جاي دهم .
گفت : ديروزها تمام شد، با تمام دو كوههها و حاج همتها.
گفتم : دو كوههها و حاج همتها و باكريها كه تمام نميشوند.
گفت : شعار نده، به خيابان شهرت نگاه كن، آنها را ميبيني ؟
گفتم : نه، هيچ كدامشان را . . .
گفت : رنگي از باكري ميبيني ؟
گفتم : نه، انگار هيچ کس هم رنگ او نيست.
گفت : رد حاج همت را چه؟ جاي پايش را توي همه دود و غبار پيدا ميكني ؟
گفتم : نه، انگار . . . .
$("div.commhtm img").each(function () {
if ($(this).attr("em") != null) {
$(this).attr("src","http://www.parsiblog.com/Images/Emotions/"+$(this).attr("em")+".gif");
}
});