دستت را به ميلههاى كنار پلهها گرفته بودى و بالا ميرفتى. چقدر شلوغ بود. سر و صداى زيادى فضا را پر كرده بود. وقتى مطمئن شدى پايت را بالاى آخرين پله گذاشتى، به سمت راست پيچيدى. دستت را به ديوار ميكشيدى. در اولين اتاق را از زير انگشتانت گذراندى و به در دومين كه رسيدى، دستت را روى دستگيره در گذاشتى و با دست ديگرت آرام چند ضربه به در زدى. صدايى از داخل اتاق آمد بفرماييد. دستگيره را چرخاندى و داخل شدى. سلام كردى. جواب سردى از داخل اتاق شنيدى. جلو رفتى و خودت را معرفى كردى و گفتى كه براى انجام كارت آمدهاى. گفتند، نميشود بعدا تشريف بياوريد. عرق سردى بر روى بدنت نشسته بود، خسته و ناراحت بودى. با نرمى و ملايمت شروع به صحبت كردى. چقدر برايت صحبت كردن سختبود. چقدر تلاش ميكردى تا كلمات پراكنده را منظم كنى و در قالب جملات حساب شده منظورت را براى آنان توضيح بدهى. حرف زدن برايت سنگين بود . انگار كلمات هم با تو درگير بودند. در اين حال، صدايى تو را به سمت خود جلب كرد. احساس ميكردى فضاى اتاق خيلى تنگ و تاريك است داشتى با مردى كه روبرويت بود، صحبت ميكردى. اما صدا از سمت راست تو ميآمد. صداى مردى بود كه آرام ميگفت: آقا ببخشيد خيلى وقت است ايشون از اتاق بيرون رفتند. شما براى چه كسى صحبت ميكنيد؟ تازه فهميدى چه اتفاقى افتاده، تو داشتى حرف ميزدى و چون جايى را نميبينى مرد از اين موقعيت سوء استفاده كرده و با بياحترامى اتاق را ترك كرده بود. دلت گرفت، چقدر دلت را شكسته بودند. ناراحبودى نه براى خودت براى چشمهاى مهربانى كه يك روز آسمانى شدند و حالا چقدر در نبود آنها به تو بى احترامى ميشد. براى سينههاى دردآلودى كه يك روز تقديم دستهاى مهربان يار شد و حالا چقدر مظلومند. مردان سينه سوختهاى كه چهره نجيب آنان پيامآور خون سرخ شهدا بود. دلتبراى همه چشمها، دستها، سينهها، پاها و جانهايى كه تقديم شده بود، ميسوخت. براى همه خونهايى كه ريخته شده بود، دل خون شدى و آرام از اتاق خارج شدى بدون اينكه كلامى بر زبان جارى كنى. در حالى كه، بغض گلويت را ميفشرد و باران به ميهمانى چشمهاى نورانيت آمده بود.
يا علي