سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رهروان کوی عشق

شهدای کازرون ثامن تم بچه های آسمانی بچه های آسمانی اوقات شرعی یزد محل لوگوی شما محل لوگوی شما

                             

گریه‌اش امان همه را بریده بود. بچه‌ها دیگر خسته شده بودند. تنها شکننده سکوت منطقه صدای ضجه‌هایش بود. آمبولانس ۲-۳ ساعتی میشد که منتظر مانده بود. هر چه بچه‌ها سعی کرده بودند جنازه را از او جدا کنند اجازه نمیداد. خودش را روی بدن او انداخته بود. نیم صورتش خون بود و نیمی دیگر خیس. لبانش تکان می‌خورد. انگار چیزهایی میگوید که فقط خودش و او می‌فهمیدند و ما هم چون غربتی‌های دیار زمین هر از چند گاهی از کنارشان رد می‌شدیم. هوای داغ و آفتاب سوزان مجال ماندن حتی برای چند لحظه خارج از سنگر را نمیداد. هر چند که سنگر هم تنوری شده بود. اما او همچنان روی جنازه رفیقش...
از بچه‌های گردان دیگری بودند. از گردانشان فقط همین دو مانده بودند و تمام دیشب هم معبر را پاسداری میکردند. خلاصه اگر نمی‌بودند معلوم نبود سر ما چه می‌آمد. ظاهراً آن یکی هم دیشب شهید شده بود. اما این رفیقش خیلی بیتابی میکرد.
دیگر صدای راننده آمبولانس درآمد. بابا من باید برگردم. مریض دارم. یه مسلمونی بیاد این شهید و از این برادر جدا کنه. دیر بخدا. همه جورشو دیده بودیم غیر از...

لااله الا الله...
سنگینی نگاه بچه‌ها را روی خودم حس کردم. انگار این بار قرعه به نام من افتاده اما بروی خودم نیاوردم. حال و حوصله سرو کله زدن آن هم توی این هوا را نداشتم.
یکی از بچه ها جلو آمد و قیافه آدمهای بیچاره را گرفت و گفت: حاج آقا شما رو به خدا. شاید به حرمت شما بلند شه. بابا بگید بسه دیگه ... بخدا روحیه بچه‌ها خراب میشه‌ها...
زمزمه بچه‌ها بالاخره بلندم کرد. در سنگر را باز کردم. شدت نور آفتاب روی پلکهایم فشار می‌آورد. کفشهایم را پوشیدم. احساس آدمی که پا در ظرف آب جوش بگذارد چیز عجیبی نبود. کمی هم در دلم غر زدم که عجب آدم بی‌فکری هست. همه را معطل خودش کرده. بابا جنگه دیگه. یکی میره یکی میمونه.
رسیدم کنارش و آرام جلویش نشستم و به چشمهایش که دیگر رمق باریدن نداشت زل زدم. فکر کردم شاید چیزی نگویم بهتر باشد. نگاهی به من کرد و نگاهی به جنازه. انگار داغش تازه شده باشد دو باره اشکش جاری شد و نرسیده به محاسنش از گرما نا پدید شد.
طاقت نیاوردم. گفتم: برادر خدا صابرین رو دوست داره. اون که رفت بهشت دعا کن یه روزی هم قرعه به نام ما بیفته.
دوباره نگاهم کرد. جوری که احساس کردم مسخره‌ام می‌کند که یعنی من نمی‌دانم او رفته به بهشت؟ من نمی‌دانم خدا صابرین را دوست دارد.
دهانش باز شد: حاج آقا پشت خاکریز و ببین.

منظورش را نفهمیدم. بلند شدم و چند قدم بالاتر رفتم تا به لبه خاکریز رسیدم. حدود ۲۰-۲۵ تا لاشه تانک منهدم شده. شاهکار دیشب این دو بود. از خاکریز پائین آمدم و متعجبانه پرسیدم منظورت چیه؟
به زور جلوی هق هق گریه‌اش را گرفت و گفت: دیشب من و جواد فقط ۳ تا آرپی‌جی داشتیم ... جواد هی می‌گفت آقا اینجاست‌ها...

دیگر حرفهایش را متوجه نشدم. بدنم آنقدر داغ شده بود که احساس می‌کردم هوا خنک شده...

صدای گریه ما منطقه را برداشته بود. بچه‌ها گردان نمی‌دانستند دیشب چه شده اما نم‌ دانم چرا آنها هم ما را همراهی میکردند.

 


| سه شنبه 85/8/30 | | 4:21 عصر | | احمد اکرمی |





بازدید امروز: 41
بازدید دیروز: 36
کل بازدیدها: 329722