• وبلاگ : رهروان كوي عشق
  • يادداشت : مامان و باباي قهرمانم ....
  • نظرات : 13 خصوصي ، 77 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3   4   5    >>    >
     

    سلام

    نميدونم چي بگم ...............

    شب يلداتون مبارک
    از حضورتون در وبلاگ غروب شلمچه ممنونيم
    غروب شلمچه هر پنج شنبه به ياد شهدا به روز ميشه
    اين هفته هم با مطلب فکه غم عباس دارد به روزيم
    از حضورتون هميشه خوشحال خواهيم شد
    ياعلي

    و شب جمعه و شب آمرزش گناهان
    استغفرالله ربي و اتوب اليه
    التماس دعا

    سلام !

    خدا رحمتش كند مرحوم سپهر را كه به زيبائي واقعيت را بازگو كرد كه ..

    اتل متل يه بابا
    دليرو زار و بيمار
    اتل متل يه مادر
    يه مادر فداکار
    اتل متل بچه ها
    که اونارو دوست دارن
    آخه غير اون دوتا هيچ کسي رو ندارن
    مامان بابا رو ميخواد
    بابا عاشق اونه
    به غير بعضي وقتا بابا چه مهربونه !
    وقتي که ازدرد سر
    دست ميزاره روگيجگاش !
    اون باباي مهربون فحش ميده به بچه هاش !!
    اما وقتي که هر چي
    جلوش باشه ميشکنه !
    همون وقتي که هر کي
    پيشش باشه ميزنه !!

    اتل متل يه بابا
    دلير و زار و بيمار
    اتل متل يه مادر
    يه مادر فداكار

    اتل متل بچه‌ها
    كه اونارو دوست دارن
    آخه غير اون دوتا
    هيچ كسي رو ندارن

    مامان بابا رو مي‌خواد
    بابا عاشق اونه
    به غير بعضي وقتا
    بابا چه مهربونه

    وقتي كه از درد سر
    دست مي‌ذاره رو گيجگاش
    اون باباي مهربون
    فحش مي‌ده به بچه‌هاش

    همون وقتي كه هرچي
    جلوش باشه مي‌شكنه
    همون وقتي كه هرچي
    پيشش باشه مي‌زنه

    غير خدا و مادر
    هيچ‌كسي رو نداره
    اون وقتي كه باباجون
    موجي مي‌شه دوباره

    دويدم و دويدم
    سر كوچه رسيدم
    بند دلم پاره شد
    از اون چيزي كه ديدم

    بابام ميون كوچه
    افتاده بود رو زمين
    مامان هوار مي‌زد
    شوهرمو بگيرين

    مامان با شيون و داد
    مي‌زد توي صورتش
    قسم مي‌داد بابارو
    به فاطمه ، به جدش

    تو رو خدا مرتضي
    زشته ميون كوچه
    بچه داره مي‌بينه
    تو رو به جون بچه

    بابا رو كردن دوره
    بچه‌هاي محله
    بابا يه هو دويد و زد تو ديوار با كله

    هي تند و تند سرش رو
    بابا مي‌زد تو ديوار
    قسم مي‌داد حاجي رو
    حاجي گوشي رو بردار

    نعره‌هاي بابا جون
    پيچيد يه هو تو گوشم
    الو الو كربلا
    جواب بده به گوشم

    مامان دويد و از پشت
    گرفت سر بابا رو
    بابا با گريه مي‌گفت
    كشتند بچه‌هارو

    بعد مامانو هلش داد
    خودش خوابيد رو زمين
    گفت كه مواظب باشين
    خمپاره زد، بخوابين

    الو الو كربلا
    پس نخودا چي شدن؟
    كمك مي‌خوايم حاجي جون
    بچه‌ها قيچي شدن

    تو سينه و سرش زد
    هي سرشو تكون داد
    رو به تماشاچيا
    چشاشو بست و جون داد

    بعضي تماشا كردن
    بعضي فقط خنديدن
    اونايي كه از بابام
    فقط امروزو ديدن

    سوي بابا دويدم
    بالا سرش رسيدم
    از درد غربت اون
    هي به خودم پيچيدم

    درد غربت بابا
    غنيمت نبرده
    شرافت و خون دل
    نشونه‌هاي مرده

    اي اونايي كه امروز
    دارين بهش مي‌خندين
    براي خنده‌هاتون
    دردشو مي‌پسندين

    امروزشو نبينين
    بابام يه قهرمونه
    يه‌روز به هم مي‌رسيم
    بازي داره زمونه

    موج بابام كليده
    قفل در بهشته
    درو كنه هر كسي
    هر چيزي رو كه كشته

    يه روز پشيمون مي‌شين
    كه ديگه خيلي ديره
    گريه‌هاي مادرم
    يقه تونو مي‌گيره

    بالا رفتيم ماسته
    پايين اومديم دوغه
    مرگ و معاد و عقبي
    كي ميگه كه دروغه ؟

    + يا ثارالله 

    بازديد از مناطق جنگي جنوب

    فروردين 85

    هر بار که سعي کردم چيزي بگويم، حرفي بزنم از باغ آلاله‌ها بغضي گلولير سد راهم شد ... حتي اگر هم مي‌توانستم حرف بزنم نمي‌دانستم چه بگويم ... آن قدر از هواي بهشتي آنجا مست شده بودم که ديگر ......

    اما امروز که باز هم دلم تنگ آن هوا شده است و باز هم گمگشتگي خود را در لابه‌لاي روزمرگي‌ها حس مي‌کنم دوست دارم لحظه‌اي با خاطره خوش لحظه‌هاي در کنار آنها بودن سپري کنم تا مگر بر غم جانکاه دوري شان مرحمي باشد.

    آنروز که باز هم به ميهماني لاله‌ها رفته بودم در وجودم احساس سخت شرمندگي داشتم که آيا من شايستگي حضور در اين مکان را دارم يا نه ..... گوشهايم صداي خروش رودي را مي‌شنود ... از درون نيزارهاي کنار رود نجواي الهي العفوها تکرار مي‌شد ... نسيم ملايمي که نيزارها را به رقص وا مي‌داشت هنوز صداي يارب يارب‌ها را در گنچينه خود پنهان داشت .... اينجا اروند است معراج بسياري از شهد....

    لحظه‌هاي اوليه سال در حال سپري شدن است اما به جاي تيک تاک ساعت زمزمه يا مهدي يامهدي به گوش مي‌رسد آخر اينجا موقعيت عمليات فتح‌المبين است در کنار شياري که دشتي از لاله‌هاي پرپر را در خود جا داده است .... اما خيمه‌اي سبز نيز در ميان سرخي دشت به چشم مي‌خورد ... اين خيمه، خيمه ميهماني شهدا به ميزباني مولايشان قبل از شهادت است.

    اينجا وقتي پاهايم را بر زمين گذاشتم تمام وجودم به لرزه در آمد و تمام گناهانم گويي دسته پرستوهايي شدند که از وجودم هجرت کردند ... خدايا چه شده؟ چه سري در اينجا نهان است ... شهيدان به استقبالمان آمده بودند شهدايي که تازه تفحص شده بودند ... لحظه‌هايي که در کنار پيکر پاکشان بودم احساس سبکي مي‌کردم آنقدر سبک که گويي با پرواز چند قدم بيشتر فاصله نداشتم ... نمي‌دانم چه شد که ناگهان اين پيکرهاي پاک را در فضاي حسينيه فکه بر روي دستانمان ديدم ... چه لطف بزرگي ... تشييع پيکرهاي شهدا .... گويي ملائک نيز ما را همراهي مي‌کردند. دلم مي‌خواست پرواز کنم و به اوج بروم اما هنوز زمين گير خاک بودم و مرا به افلاک راهي نبود ... دلم شکست.

    قتله گاه فکه تکراري از تاريخ بود .... وقتي که بالاي تل شني ايستاده بودم پرچم‌هاي رقصان در بادي که بالاي گودي دورتادور بودند نظرم را جلب کرد اسامي که بر روي پرچم‌ها بود برايم آشنا بود ... نام‌هاي اصحاب عاشورايي امام حسين (ع) بودند ... آري شهداي اين قتله‌گاه همگي لب تشنه شربت شهادت را نوشيده بودند ... مصائب حضرت زينب(س) از بالاي اين تل قابل فهم‌تر بود.

    اما نمي دانم چگونه بگويم از عطر و بو و صفاي طلائيه ...

    در سمتي دست شهيد خرازي به پيشکش درگاه حق رفته و موقعيت حضرت ابولفضل نام گرفته و سمتي ديگر همت شهيد همت در راه عشق به ثمر نشسته و سر از تنش جدا شده ..... حال بيا و در مسير اين دو موقعيت قدم گذار ... ياد يک خيابان بهشتي خواهي افتاد .... و بادي که مي‌وزد از سمت حرم عشق مي‌آيد و تبرکي از دو گنبد طلايي ...

    در هواي هويزه ديگر خودم را نمي‌توانستم ببينم تمام فضا از عطر و خاک عجيبي پر شده بود که خاک آن به سرخي مي‌زد و عطر آن عطر شهادت و شهامت و يادگار عشق و ولايت بود .... آهي کشيدم و در حسرت پروازي اينچنين سوختم ..

    + يا ثارالله 

    فرشته پلاک طلايي مي‌خواد!

    قرار بود لي‌لي بازي کنن، دختر کوچولوهاي محله رو مي‌گم،دو به دو، ولي تعدادشون 5 نفر بود، يا بايد يکي پيدا ميشد و 3 گروه دو نفره مي‌شدن و يا اينکه يکي کم ميشد، هر چي فکر کردن کسيو پيدا نکردن که برن دنبالش، پس يکي بايد کنار مي‌رفت. ده، بيست، سي، چهل و قرعه به نام يکي از دختر کوچولوها افتاد، با اخم گفت: ‌«اگه منو بازي نديد به بابام ميگم.» يهو همه نگاها متوجه فرشته شد، يکي از دخترا که از بقيه بزرگتر بود گفت: «فرشته تو بازي نيستي.» فرشته خيلي آروم رفت و روي پله خونشون نشست. دخترا تند تند سنگ مينداختن و لي‌لي مي‌کردن. صداي خنده بچه‌ها تمام کوچه رو پر کرده بود. ناگهان فرشته با بغض پا شد و رفت تو خونه، مامانش داشت لباس منيژه خانم و مي‌دوخت، فرشته خودشو انداخت تو بغل مامانش و گفت: «بچه‌ها دارن لي‌لي بازي ميکنن، منو بازي ندادن.» مامانش آهي کشيد و گفت: «عيب داره دختر خوشگلم، برو پلاک بابارو بردار با اون بازي کن.»

    فرشته اشکاشو پاک کرد و رفت پلاکو برداشت و رفت تو کوچه، داد زد: «من پلاک دارم شما ندارين هي هي.» بچه‌ها همه دويدن طرفش و دورش جمع شدن، هر کسي چيزي مي‌پرسيد، عطفه گفت: «مال کيه؟» مينا پرسيد: «ميدي منم ببينم؟» بدري دستشو انداخت دور گردن فرشته و با التماس گفت: «بيا جاي من بازي کن بذار من پلاکو بندازم گردنم.» فرشته کيف مي‌کرد. به اين فکر مي‌کرد که اگه بابا نيست، پلاکش هست، به اين فکر مي‌کرد که ديگه هميشه مي‌تونه لي‌لي بازي کنه، تو اين فکر بود که اگه اين دفعه صاحب خونه اومد براي اجاره عقب افتاده، بهش بگه: «بيا اين پلاکو چند دقيقه بنداز گردنتو اجاره عقب افتاده رو از مامان نگير.» تو اين فکر بود که ازين به بعد هر وقت انجمن اوليا مربيان، پدرشو دعوت کرد، پلاک باباشو ببره تا شايد اونا هم مثل بدري پلاک و بوس کنن و بجاش پول کمک به مدرسه رو از مامانش نگيرن. به اين فکر مي‌کرد که چرا تا حالا مامانش مشکلاتشو به اين راحتي، با پلاک حل نمي‌کرد. به اين فکر بود که .......

    يهو صداي سميرا رو شنيد که با افاده گفت: «مگه چيه خودم بهترشو دارم» ، گره روسريشو باز کرد و پلاک طلايي رو که چند شب پيش پدرش برا تولدش خريده بود، به بچه‌ها نشون داد. بچه‌ها با ديدن پلاک طلايي سميرا، به طرف سميرا دويدن. بدري کوچولو پلاک باباي فرشته رو از گردنش در آورد و از هول اينکه نتونه پلاک طلا رو بوس کنه، همينجوري انداخت زمين. فرشته دوباره تنها شده بود. آروم خم شد، پلاکو برداشت و گرفت جلوي صورتش اعداد روي پلاک يواش يواش پيش چشماش تار ميشد. دويد طرف خونه، ايندفعه روبه‌روي مامانش واستاد و با هق‌هق هر چي شده بود سر مادرش فرياد زد. مامانش گفت: «عيب نداره مامان جون، اونا بچه‌ان، نمي‌فهمن، پلاک باباي تو مال يه قهرمانه، مال جنگه، جنگي که باباي تو جلوي دشمنارو گرفت، پلاک بابا خيلي ارزشش از پلاک طلاي سميرا بيشتره، پلاک بابا .....»

    فرشته داد زد: «نميخوام، من اين پلاکو نميخوام. من ميخوام لي‌لي بازي کنم، من، اصلا بابارو ميخوام، من پلاک طلايي ميخوام، اگه اين پلاک اينقدر مي‌ارزه ......» گريه امونش ندادو از اتاق دويد بيرون.

    آهاي تويي که داري اين صفحه رو ميخوني! مي‌فهمي چي گفتم؟ فرشته پلاک طلايي ميخواد! مي‌فهمي چي ميگم يا نه؟ فرشته..... پلاک..... طلايي مي‌خواد.

    آقاي احمدي‌نژاد فرشته پلاک طلايي مي‌خواد، آقاي رفسنجاني فرشته پلاک طلايي مي‌خواد، آقاي شاهرودي فرشته پلاک طلايي مي‌خواد، آقاي کروبي فرشته پلاک طلايي مي‌خواد، آقاي حداد فرشته پلاک طلايي مي‌خواد. آقايان وزرا و وکلاي دولت و مجلس، فرشته پلاک طلايي مي‌خواد، آقايان مدير مسئول، آقايان سردبير، فرشته پلاک طلايي مي‌خواد.

    يا ثارالله که خيلي خودتو مخلص بچه‌هاي شهدا ميدوني، فرشته پلاک طلايي مي‌خواد. آيا طلا فروش محلتون در ازاي دستمال باباي راحله! به تو يه پلاک طلايي براي فرشته ميده؟ در ازاي يه دستمال و يه کوله که از باباي حميده مونده چطور؟ در ازاي يه دستمال و يه کوله و شفاعت باباي زهرا چطور؟ در ازاي .........

    آيا درد فرشته! پلاکه طلاييه؟ آيا در فرشته درد بي باباييه؟ يا اينکه فرشته نميتونه لي‌لي بازي کنه؟ و يا شايد اصلا بازيه. و يا شايد هم در اين حوالي پلاک طلايي بيشتر از پلاک باباي فرشته مي‌ارزه، و شايد هم .........!؟

    سلام

    من فرزند شيميائيم

    من ميدانم حرفات يعني چي

    من ميدانم ادمي كه اعصابش بهم ريخته يعني چي

    من تو اون خونه بزرگ شدم

    من اشناي دردم

    من ميدانم بابا وقتي سر سفره ليوان رو پرت کنه چي ميشه

    من ميدانم وقتي پيشوني مامان بشکنه چي ميشه

    من ميدونم وقتي بگن فرزنداي شهيد و جانباز و خانواده هاشون همه چي رو ميخورند يعني چي

    من اشناي دردم

    اين بار نوشته من با همه نوشته هايم فرق ميکنه

    اين بار از من در خواستي شده

    مسئوليتي سنگين به دوشم گذاشته شده

    از همه دوستان درخواست ميکنم با دادن راه حل کمکم کنند

    + يا ثارالله 

    موج بابام كليده قفل در بهشته

    درو كنه هر كسي هر چيزيو كه كشته

    سلام احمد آقا خسته نباشيد. فوق العاده بود. مثل هميشه

    يا حق

    سلام

    خسته نباشيد. مطلب رو خوندم. ايكاش نمينوشتيد. شايد....

    خدا انشاءالله همه جانبازان ما رو شفاي عاجل عنايت بفرمايد.

    براتون سوغات آوردم.

    يا علي

    سوغات مشهد!

    + يا ثارالله 

    جبهه، اي سرزمين بي‌بي خميده، سرزميني که آبت از چشمان آن يگانه دردانه عالم سرچشمه گرفته و بسيجي‌هايت با لالايي و قصه غم و غربت و دوري و چشماني کبود و دستي نيلي و ... به خواب مي‌رفتند.

    مي‌بيني جبهه! تو هم مانند رقيه (س)‌ غريبي و مانند علي (ع) تنهايي و مانند حسن (ع) غربت را چشيده‌اي. خدايا مي‌شنوم! آري مي‌شنوم! اين صداي زمزمه‌ي کيست که اين قدر جانسوزانه طلب حلاليت مي‌کند و فرياد مي‌زند:

    «انا مجنون الحسين» و هربار صدايش استوارتر و جانسوزانه‌تر از قبل است.

    چه زيبا قرآن را مي‌خواند و چه دلربا آيات حق را زمزمه مي‌کند، طوري مي‌خواند که گويا اين آيات بر جانش نفوذ کرده‌اند و آنقدر عظيم است که او را جذب کرده. ‌فرشتگان را ببين که بر او سجده مي‌کنند و بالهايشان را پهن کرده‌اند و با شهپرهايشان سايباني ايجاد کرده‌اند. خداي من پس اين فرشتگان در صحراي کربلا چه کردند.

    آري اينجا جبهه است، جبهه يعني بهشت خدا بر روي زمين.

    التماس دعا

    سلام

    از حضورگرمتون ممنون خوشحالم كه با وبلاگتون آشنا شدم. حيف كه اين يادگارهاي ارزشمند در گوشه كنار شهر گم شدن. حيف كه خانواده هايي كه عزيزانشون رفتن فراموش شدن.

    منتظر آپ هاي بعد ي هستم. موفق باشيد.

    سلام شما خيلي زيبا حق مطلب رو ادا نموديد

    هميشه شاد باشيد

    به نام خدا

    با سلام

    خيلي خيلي متاثر شدم. ما خيلي مديون شهدا و باز مانده هاي جنگيم و سرمنشا اين ايثار و گذشت از كربلاست ،اين عزيزان درساي عاشورارو درك كردند.گذشت ،ايثار،عشق،صبرو....... با تمام وجودشون .وقتي ما فقط با خوندن اين مطلب اينقدر منقلب و ناراحت شديم ،ببينيد ديگه اقا چي ميكشه ،درد دوست يه جور و زخم دشمن يه جور وجود نازنينشو ناراحت ميكنه.از خدا ميخوام مارو رهرو راهشون قرار بده

    خداكنه طوري باشيم كه اقا ازمون راضي باشه و شهدا خشنود.

    راستي وبلاگتون هم خيلي قشنگ شده

    التماس دعا براي فرج عزيز دل حيدر

    يا علي

    سلام عليكم

    عروس من شهادت است.

    صفير گلوله،عقد ما را خواهد خواند

    و با پوششي از خون تازه و سرخ

    خود را بزک خواهم کرد

    و در غلغله شادي مسلسلها

    و بارش«نقل سرب»

    در حجله سنگر

    التماس دعا

    سلام دوست عزيزم

    واقعاً زيبا بود ، در جامعه اين دردها زياده ولي كسي درمان اين دردها نمي شه ، اي كاش همه ي ما كمي هم به فكر جانبازان اين مرز و بوم باشيم .

    براي شفاي جانبازان اين مملكت صلوات

    محفل ياران

    + يا ثارالله 

    مرد، چشمانش را باز كرد و از روزنه‌ى سنگر به آسمان نگاه كرد. هزاران ستاره به مرد چشمك ميزدند و هفت آسمان ستاره، در چشم مرد مى‏درخشيدند. چفيه‏اش را باز كرد و دور گردن انداخت، عطر گل محمدى، تمام فضاى سنگر را پر كرد. آرام و پاورچين، از سنگر بيرون آمد. تابش ماه، صورتش را نورانى‏تر مى‏نمود، با قدى نسبتا بلند و محاسنى كم پشت. آستين را بالا زد، تا براى معراج شبانه وضو بگيرد. تانكر آب را باز كرد، مشتى آب پر كرد، حالا تمام ستارگان آسمان در دست مرد، شنا مى‏كردند . آب را نزديك لب‏هايش برد و جرعه‏اى نوشيد، چقدر خنك، چقدر دل‏نشين و بى‏اختيار: السلام عليك يا اباعبدالله! فداى لب تشنه‌ات يا عزيز فاطمه ... ! اشك به شب‏نشينى دل مرد آمد و در چشمانش حلقه بست ... مگر رقيه‏ى سه‏ساله به كدامين گناه بايد از مهريه‏ى مادرش - آب فرات - محروم مى‏شد ... آيا سرباز شش ماه‏ى حسين (ع) از تمام اين دنيا، سهمى به اندازه‏ى يك مشت آب نداشت كه از تشنگى، خون گلوى پاره پاره‏اش را خورد. مرد، مشتى ديگر از آب تانكر پر كرده، آب از لابلاى انگشتان مرد به شن‏ها مى‏چكيد. مرد به نهر علقمه رسيده بود ... عباس (ع) علمدار عشق را ديد، كه با دريايى از زخم آمده است، تا براى لب‏هاى تشنه آب بردارد . عباس (ع) هوس كرد تاجرعه‏اى از آب گوارا را بنوشد، مى‏خواست تا لب‏هاى سوزناكش با آب آشتى كند. عباس (ع) آب را نزديك لب‏هايش آورد، ولى هرگز آن را ننوشيد و آب خجالت‏زده، از لابلاى انگشتانش بر شن‏ها چكيد، تا براى هميشه مديون علمدار بماند. ... چقدر اخلاص، چقدر غيرت، مرد بى‏اختيار به گريه افتاد و لب‏هايش تكان خورد .

    به دريا پا نهاد و تشنه لب بيرون شد از دريا

    جوانمردى نگر، همت ‏ببين، غيرت تماشا كن‏

    ... فداى غيرتت ‏يا اباالفضل ...

    نسيم شبانه، مرد را به خود آورد. وضو گرفت و كت‏ خود را بر دوش انداخت، از سنگر فاصله گرفت و در دل تاريكى‏ها گم شد، شب‏هاى منطقه او را بهتر از هركسى مى‏شناختند. به گوشه‏ى خلوتى كه رسيد، گرد و غبار را از چهره‏ى غم گرفته‏ى زمين پاك كرد و قرآن جيبى و تسبيح و كتابچه‏ى كوچك دعاى خود را روى زمين گذاشت و آماده شد تا تنهايى‏اش را با تنها ناظر قسمت كند. تنهايى كه لذت بخش‏ترين لحظات مرد بود و چقدر دوست داشت اين تنهايى را. مهر تربت كربلا را روى زمين گذاشت و به نماز ايستاد «الله اكبر» ! مرد بال و پر گشود و عطر تند وصال، فضاى درونى مرد را پر كرد. مرد بالا و بالاتر رفت و چون به زير پايش نگاه كرد، ديد كه زمين چقدر براى بزرگ شدن كوچك است. مرد قنوت گرفت. از آسمان‏ها بالاتر رفت و شميم دلاويز بام‏هاى بهشتى، تار و پود مرد را به بازى گرفت «السلام عليكم و رحمة‏الله و بركاته‏» مرد به خودش آمد، نماز تمام شده بود. قرآن كوچكش را برداشت و شروع به صحبت ‏با خدا شد. محرم دل را، از اغيار خالى كرده بود و چقدر دلش مى‏خواست كه فرداى عمليات، به چشم ببيند، آن‏چه را كه مى‏خواند. هوا كم كم روشن مى‏شد و مرد وسايلش را جمع كرد و به طرف سنگرها راه افتاد، تا براى عمليات آماده شود. فردا، شب، همان گوشه‏ى خلوت هميشگى منتظر ماند، ولى مرد نيامد. شب بعد، زمين منتظر ماند، مرد نيامد. شب بعد ...

    و هيجده سال كه هر شب، همان محل، منتظر مرد است، ولى باز، مرد نيامده است.

     <      1   2   3   4   5    >>    >