
مثل کبوتر دلواپس، تمام کوچههای عطرآگین را به دنبالت گشتم و فانوس بیرمق چشمهایم را دور برگرداندم و از هرکس که شده سراغت را گرفتم،
عزیز چرا پنهان شدهای ؟ چرا آفتابی نمیشوی؟ چرا چشمم به جمال قامت بلند و بالایت روشن نمیشود؟ کوچهها را بوی سرشار اسپند پر کرده امّا من به دنبال عطر شیرین او، سرگشتهی صحراهایی شدم که بوی خونین پیراهن تو را میداد و عطر شیرین تو در سینهی زخمی خاک نهفته بود.
صدای یک دست صلوات به دلم آرامش میدهد امّا به یاد تو که میافتم باز هم دلم آشوب میکند، نکند نیامده باشی، نکند که اسم قشنگت را اشتباه داده باشند، نکند اسیر بیرحمان و ظالمان شدهای، نکند که قیافه خواستنیهایت عوض شده باشد.
ای خدا دل خونینم و چشمهای اشک بارانم بهانه عزیز گم گشتهای را میگیرد. خدایا زبانم در نیستی عزیزم از گفتههایم شکایت میکند، چشمهایم در نگاه دوستان بسیجیاش بهانه دیدن او را میگیرد و لبخند اشک ریز دوستانش مرا به فکر میبرد.
نمیدانم چرا به چهره من نگاه میکنند، و اشک از چمشهای خوابآلود آنها ریزان میشود. به دوستانش گفتم اما به من گفتند: « مادرم عزیز گم شدهات پیش خداست، پیش تو امانت بوده، که الان به صاحب امانت پس داده شده».
برگرفته شده از: سایت صبح
منبع: ماهنامه وصال سال دوم شماره 13 صفحه 10