سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رهروان کوی عشق

شهدای کازرون ثامن تم بچه های آسمانی بچه های آسمانی اوقات شرعی یزد محل لوگوی شما محل لوگوی شما

مثنوی شهادت


سبک بالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند

سواران لحظه ای تمکین نکردند
ترحم بر من مسکین نکردند

سواران از سر نئشم گذشتند
فغان ها کردم، اما برنگشتند

اسیر و زخمی و بی دست و پا من
رفیقان، این چه سودا بود با من؟

رفیقان، رسم هم دردی کجا رفت؟
جوان مردان، جوان مردی کجا رفت؟

مرا این پشت، مگذارید بی پاک
گناهم چیست، پایم بود در خاک

اگر دیر آمدم مجروح بودم
اسیر قبض و بست روح بودم

در باغ شهادت را نبندید
به ما بیچارگان زان سو نخندید

رفیقانم دعا کردند و رفتند
مرا زخمی رها کردند و رفتند

رها کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم

شهادت نردبان آسمان بود
شهادت آسمان را نردبان بود

چرا برداشتند این نردبان را؟
چرا بستند راه آسمان را؟

مرا پایی به دست نردبان بود
مرا دستی به بام آسمان بود

تو بالا رفته ای من در زمینم
برادر، روسیاهم، شرمگینم

مرا اسب سپیدی بود روزی
شهادت را امیدی بود روزی

در این اطراف، دوش ای دل تو بودی!
نگهبان دیشب، ای غافل تو بودی!

بگو اسب سپیدم را که دزدید
امیدم را، امیدم را که دزدید

مرا اسب چموشی بود روزی
شهادت می فروشی بود روزی

شبی چون باد بر یالش خزیدم
به سوی خانه ی ساقی دویدم

چهل شب راه را بی وقفه راندم
چهل تسبیح ساقی نامه خواندم

ببین ای دل، چقدر این قصر زیباست
گمانم خانه ی ساقی همین جاست

دلم تا دست بر دامان در زد
دو دستی سنگ شیون را به سر زد

امیدم مشت نومیدی به در کوفت
نگاهم قفل در، میخ قدر کوفت

چه درد است این که در فصل اقاقی؟
به روی عاشقان در بسته ساقی

بر این در،‌ وای من قفلی لجوج است
بجوش ای اشک هنگام خروج است

در میخانه را گیرم که بستند
کلیدش را چرا یا رب شکستند؟!

دعا کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم

من آخر طاقت ماندن ندارم
خدایا تاب جان کندن ندارم

دلم تا چند یا رب خسته باشد؟
در لطف تو تا کی بسته باشد؟

بیا باز امشب ای دل در بکوبیم
بیا این بار محکم تر بکوبیم

مکوب ای دل به تلخی دست بر دست
در این قصر بلور آخر کسی هست

بکوب ای دل که این جا قصر نور است
بکوب ای دل مرا شرم حضور است

بکوب ای دل که غفار است یارم
من از کوبیدن در شرم دارم

بکوب ای دل که جای شک و ظن نیست
مرا هر چند روی در زدن نیست

کریمان گر چه ستار العیوب اند
گدایانی که محبوب اند خوب اند

بکوب ای دل،‌ مشو نومید از این در
بکوب ای دل هزاران بار دیگر

دلا! پیش آی تا داغت بگویم
به گوشت، قصه ای شیرین بگویم

برون آیی اگر از حفره ی ناز
به رویت می گشایم سفره ی راز

نمی دانم بگویم یا نگویم
دلا! بگذار، تا حالا نگویم

ببخش ای خوب امشب، ناتوانم
خطا در رفته از دست زبانم

لطیفا رحمت آور، من ضعیفم
قوی تر ازمن است، امشب حریفم

شبی ترک محبت گفته بودم
میان دره ی شب خفته بودم

نی ام از ناله ی شیرین تهی بود
سرم بر خاک طاقت سر نمی سود

زبانم حرف با حرفی نمی زد
سکوتم ظرف بر ظرفی نمی زد

نگاهم خال، در جایی نمی کوفت
به چشمم اشک غم، تایی نمی کوفت

دلم در سینه قفلی بود، محکم
کلیدش بود، دریاچه ی غم

امیدم، گرد امیدی نمی گشت
شبم دنبال خورشیدی نمی گشت

حبیبم قاصدی از پی فرستاد
پیامی بابلوری می فرستاد

که می دانم تو را شرم حضور است
مشو نومید، این جا قصر نور است

الا! ای عاشق اندوه گینم
نمی خواهم تو را غمگین ببینم

اگر آه تو از جنس نیاز است
در باغ شهادت باز، باز است

نمی دانم که در سر، این چه سودا است!
همین اندازه می دانم که زیبا است

خداوندا چه درد است این چه درد است؟
که فولاد دلم را آب کرده است

مرا ای دوست، شرم بندگی کشت
چه لطف است این، مرا شرمندگی کشت
 
منبع:سایت مبین

| یکشنبه 86/8/27 | | 1:0 صبح | | احمد اکرمی |


آه ای تناور سبزقامت ! لحظه‌ای ما را دریاب. بگذار نگاهت جرعه‌جرعه در نگاهمان بریزد. می‌دانم ماه، ریشه‌های تو را آب می‌دهد و تو در یک قدمی افق روی پیشانی صبح نشسته‌ای و اینجا انفجار بغض‌هاست. از کاریز رنج، اندودهای تنمان را سیراب می‌کنیم. تو بر سمند نقره‌یال مهتاب می‌نشینی، تا صبح می‌تازی تا سرزیمن خاکستری و سیلاب خونابه‌ها.
با تو پرواز می‌کنیم تا بی‌نهایت احساس. فقط لحظه‌ای بگذار این نگاه، جای خالی‌اش را در ذهنم بیابد. کوچه‌پس‌کوچه‌های غربتِ احساس گمنامند. بگذار بیابمشان. نمی‌دانم چرا ماه مرا به یاد تو می‌اندازد؟ این نشان چیست، تو می‌دانی؟ شاید مهربانی ماه در عین آرامش نشانی از تو دارد.
لحظه‌ای درنگ کن ! دستمان را بگیر ! از تقصیر ما نبود که از کاروان مشتاقان جا ماندیم.
لحظه‌ای درنگ کن ! زخم‌های شانه‌مان را مرهمی بگذار یا دستِ کم زخمی دیگر بزن. بگذار با یک خاطره‌ی تازه از تو سَر کنیم. بگذار دلخوشیمان وسعت یابد. بگذار لبخندت را بر حاشیه‌ی برگ شقایق حک کنیم.
سالیان سال است بعد از تو شب‌ها راهی بی‌انتها در آسمان می‌بینم. یک جاده‌ی سبز که من لحظه به لحظه خاطرات تو را بر کناره‌های این جاده می‌کارم. بگذار فقط برای تو بنویسم.
فرزند شهید یاسین ابنا رودحله

منبع:گروه اینترنتی مبین


| دوشنبه 86/8/14 | | 11:51 عصر | | احمد اکرمی |
بسم رب الحسین
 
السلام علیک یا اباعبدالله ادرکنی
 
میخواهم از تو بنویسم اما نیرویى دستم را از حرکت‏ باز میدارد و به من میگوید ننویس که انگشتانت‏ شهامت نوشتن نام او را ندارند.
میخواهم تو را توصیف کنم اما ندایى از درون به من میگوید که لایق وصف تو نیستم.
میخواهم از تو بگویم اما بغض گلویم را میفشارد و به من میفهماند که زبان عاجز از گفتن نام اوست.
برادر شهیدم چه بنامم تو را، در حالى که زبان قاصر از گفتن نامت و کلمات عاجز از نوشتن وصفت هستند.
تو کیستى که نگاهت: رمز عشق، کلامت: بوى عشق و چهره‏ات: مالامال از عشق گردیده است.
تو کیستى که گلهاى عالم از بوى شقایق گونه‏ات مست، باغها در برابر سبزى نامت‏ بى‏رنگ، و دنیا در برابر شکوه وجودت هیچ شده است.
تو کیستى؟ آیا همان آینه محدبى، آنگاه که تصویر ظلم ما را در پشت‏ شبکیه چشم خویش تار و مبهوت میکنى و آیا آینه مقعرى، آن هنگام که تصویر حقیقت را در جاده‏هاى طولانى عشق خویش منعکس مى‏سازى؟
تو کیستى؟ که مرا در کوچه پس کوچه‏هاى عشق سرگردان ساخته‏اى و من به امید وصال تو سر از پا نمى‏شناسم.
اى شقایق همیشه عاشق، بیا و بار دگر عشق را برایم هجى کن.
اى خوب، بیا و برایم از کربلا بگو، از نینوا، از عشق حسین (ع)، از شهامت عباس (ع)، و از صبورى زینب.
برایم بگو: حسین (ع) کیست که وقتى بعد از چهارده قرن نام او برده میشود، مروارید اشک از گونه‏هاى مادرم سرازیر شده و در مصیبت ‏باب‏الحوائج ابوالفضل‌العباس (ع) دریا دریا میگرید و بگو که زینب کیست که هماره از صبورى او، از عشقش به حسین (ع) سخن گفته‏اند و مادرم نیز چه زیبا قصه‏هاى مظلومیتش را برایم شرح مى‏داد.
بگو کربلاى جبهه‏هاى ایران با کربلاى حسین علیه‌السلام چه فرقى داشت؟
مگر نه این است که هر دو قتلگاه بهترین و باوفاترین یاران على (ع) بودند؟
مگر نه این است که در هر دو جبهه بیرق عشق شد با نام حسین (ع) ؟
نازنینم! برایم از خود و از همرزمانت ‏بگو. بگو که شبهاى عملیات، شب‏هاى عشق بود و ندبه.
اى خوب! نامت را بر گلبرگ حریرگون شقایق دشت عاطفه نوشتم اما او نیز تاب نیاورد و پژمرد.
و از تو مى‏خواهم هرگز مپندارى که من از شما دورم، من به مرز عشق، عاشقانه رسیده‏ام اما تو بیا و مرا به وادى عشق رهنمون ساز و از خدا بخواه که لیاقت این دیدار را نصیبم سازد، زیرا فردا براى تردد بسیار دیر است.
 
 
یا علی مدد

| سه شنبه 86/8/1 | | 10:47 عصر | | احمد اکرمی |





بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 328978