• وبلاگ : رهروان كوي عشق
  • يادداشت : به ياد مظلوميت زهراي اطهر.....
  • نظرات : 2 خصوصي ، 31 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + درد عشق 

    اين پاي را بگو از ارتعاش بايستد ، اين دست را بگو كه دست بدارد از اين لرزش مدام ،اين قلب را بگو كه نلرزد ، اين بغض را بگو كه نشكند و اشك از ناودان چشم نريزد.


    اين دل بي تاب را بگو كه فاطمه هست ، نمرده است .


    اي جلوه خدا ! اي يادگار رسول ! زيستن ، بي تو چه سخت است .
    ماندن بي تو چه دشوار !
    اين مرگ ، مرگ تو نيست .مرگ عالم است .حيات بي تو ، حيات نيست .
    اين مرگ نقطه ختمي است بر كتاب جهان .
    زمين با چه دلي ترا در خويش مي گيرد و متلاشي نمي شود ؟
    آسمان با چه چشمي به رفتن تو مي نگرد كه از هم نمي پاشد و فرو نمي ريزد ؟
    خدا اگر نبود من چه مي كردم با اين مصيبت عظمي ؟
    فاطمه جان ! عزيز خدا ! دردانه رسول ! چه بزرگ است فتنه هاي جهان و چه عظيم است ابتلاهاي خداي منان .
    پس از ارتحال پيامبر ، خدا مي داند كه دل من تنها گرم تو بود .
    اهل زمين و آسمان گواهند كه تو پس از پيامبر ،هيچ نخوردي ، جز خون دل .
    زهراي من ! اين تازه ابتداي مصيبت ماست .
    اين من كه سر تو را بر دامن گرفته ام ، پس از تو جز بر بالش غم سر نخواهم گذاشت و جز نخل هاي كوفه همراز نخواهم يافت .
    اين حسن كه سر بر سينه تو نهاده است و گريه جگر سوزش امان مرا بريده است روزي خون دل عمر خويش را بواسطه زهر خيانت بر طشت غربت خواهد ريخت .
    اين حسين كه ضجه هايش دل ملائكةالله را مي لرزاند و بعيد نيست كه هم الان قالب تهي كند و جان نازك خويش را به جان تو پيوند زند ....روزي بجاي لبيك ، چكاچك شمشير خواهد شنيد و بجاي متابعت ، خنجر و نيزه و تير خواهد ديد .
    اين زينب كه هم اكنون بر پاي تو افتاده است و هر لحظه چون شمع ، كوچك و كوچك تر مي شود ، مگر نمي داند كه بايد پروانه وش به پاي چند شمع بسوزد و دم برنياورد .
    تو را به خداي فاطمه !كه برخيز و به ام كلثوم بگو كه اگر جان مرا ميخواهد لحظه اي از گريستن دست بدارد ...كه من نمي دانم غم تو جانسوز تر است يا گريه ام كلثوم ؟و نمي دانم دختركي كه در يك مصيبت فاطمي اينچنين بي تاب است با آنهمه مصيبت هاي عاشورايي چه مي كند ؟
    اين نو گلان كه اكنون اينچنين جامه مي درند ، جز چند روز از فصل خزان عمر تو را در نيافته اند .
    عمري كه تمامت آن جز يك فصل _فصل خزان _ نبوده است .تو پيش از آنكه به خانه من آيي مادر پدر بوده اي و از آن پس شريك همه دردهاي من .


    اما .....اما... اكنون من اينهمه تنهايي را به كجا برم ؟؟؟؟