مرد، چشمانش را باز كرد و از روزنهى سنگر به آسمان نگاه كرد. هزاران ستاره به مرد چشمك ميزدند و هفت آسمان ستاره، در چشم مرد مىدرخشيدند. چفيهاش را باز كرد و دور گردن انداخت، عطر گل محمدى، تمام فضاى سنگر را پر كرد. آرام و پاورچين، از سنگر بيرون آمد. تابش ماه، صورتش را نورانىتر مىنمود، با قدى نسبتا بلند و محاسنى كم پشت. آستين را بالا زد، تا براى معراج شبانه وضو بگيرد. تانكر آب را باز كرد، مشتى آب پر كرد، حالا تمام ستارگان آسمان در دست مرد، شنا مىكردند . آب را نزديك لبهايش برد و جرعهاى نوشيد، چقدر خنك، چقدر دلنشين و بىاختيار: السلام عليك يا اباعبدالله! فداى لب تشنهات يا عزيز فاطمه ... ! اشك به شبنشينى دل مرد آمد و در چشمانش حلقه بست ... مگر رقيهى سهساله به كدامين گناه بايد از مهريهى مادرش - آب فرات - محروم مىشد ... آيا سرباز شش ماهى حسين (ع) از تمام اين دنيا، سهمى به اندازهى يك مشت آب نداشت كه از تشنگى، خون گلوى پاره پارهاش را خورد. مرد، مشتى ديگر از آب تانكر پر كرده، آب از لابلاى انگشتان مرد به شنها مىچكيد. مرد به نهر علقمه رسيده بود ... عباس (ع) علمدار عشق را ديد، كه با دريايى از زخم آمده است، تا براى لبهاى تشنه آب بردارد . عباس (ع) هوس كرد تاجرعهاى از آب گوارا را بنوشد، مىخواست تا لبهاى سوزناكش با آب آشتى كند. عباس (ع) آب را نزديك لبهايش آورد، ولى هرگز آن را ننوشيد و آب خجالتزده، از لابلاى انگشتانش بر شنها چكيد، تا براى هميشه مديون علمدار بماند. ... چقدر اخلاص، چقدر غيرت، مرد بىاختيار به گريه افتاد و لبهايش تكان خورد .
به دريا پا نهاد و تشنه لب بيرون شد از دريا
جوانمردى نگر، همت ببين، غيرت تماشا كن
... فداى غيرتت يا اباالفضل ...
نسيم شبانه، مرد را به خود آورد. وضو گرفت و كت خود را بر دوش انداخت، از سنگر فاصله گرفت و در دل تاريكىها گم شد، شبهاى منطقه او را بهتر از هركسى مىشناختند. به گوشهى خلوتى كه رسيد، گرد و غبار را از چهرهى غم گرفتهى زمين پاك كرد و قرآن جيبى و تسبيح و كتابچهى كوچك دعاى خود را روى زمين گذاشت و آماده شد تا تنهايىاش را با تنها ناظر قسمت كند. تنهايى كه لذت بخشترين لحظات مرد بود و چقدر دوست داشت اين تنهايى را. مهر تربت كربلا را روى زمين گذاشت و به نماز ايستاد «الله اكبر» ! مرد بال و پر گشود و عطر تند وصال، فضاى درونى مرد را پر كرد. مرد بالا و بالاتر رفت و چون به زير پايش نگاه كرد، ديد كه زمين چقدر براى بزرگ شدن كوچك است. مرد قنوت گرفت. از آسمانها بالاتر رفت و شميم دلاويز بامهاى بهشتى، تار و پود مرد را به بازى گرفت «السلام عليكم و رحمةالله و بركاته» مرد به خودش آمد، نماز تمام شده بود. قرآن كوچكش را برداشت و شروع به صحبت با خدا شد. محرم دل را، از اغيار خالى كرده بود و چقدر دلش مىخواست كه فرداى عمليات، به چشم ببيند، آنچه را كه مىخواند. هوا كم كم روشن مىشد و مرد وسايلش را جمع كرد و به طرف سنگرها راه افتاد، تا براى عمليات آماده شود. فردا، شب، همان گوشهى خلوت هميشگى منتظر ماند، ولى مرد نيامد. شب بعد، زمين منتظر ماند، مرد نيامد. شب بعد ...
و هيجده سال كه هر شب، همان محل، منتظر مرد است، ولى باز، مرد نيامده است.