هر
خبر گامهاي تو را براي من بياورد، گامهاي استوار و دستهاي سبزت را
اگر بيايي، چشمهايم را سنگفرش راهت خواهم كرد
تو مي آيي و در هر قدم، شاخه اي از عاطفه خواهي كاشت و قاصدکي را آزاد خواهي كرد
تو مي آيي و روي هر درخت پر شكوه لانه اي از اميد براي كبوتران غريب خواهي ساخت
تو مي آيي در حالي كه دستهايت پر از
گرمت آفتابي مي کني و كعبه عشق را در آنها بنا خواهي كرد
تو مي آيي و دست نوازش بر سر ميخك هايي خواهي كشيد كه باد كمرشان را خم كرده است
تو حتي بر قلب كاكتوسها هم رنگ مهرباني خواهي زد
تو مي آيي و با آمدنت خون طراوت و زندگي در رگهاي صبح جريان پيدا خواهد كرد
تو مي آيي اي