ليلة القدر از كف ايام رفت
مطلع الفجر از كف ايام رفت
موكنان ، مويه كنان ، گل مي برند
ياس را از پيش بلبل مي برند
منخسف شد چون عذار ماه ماه
بعد از اين خورشيد مي مويد به چاه
بعد از اين خورشيد مي ماند غريب
مي تراود از لبش امن يجيب
لانه خالي از كبوتر شد دريغ !
خالي از عشق پيمبر شد دريغ !
بعد تو شعري كه در چشم تر است
چادرخاكي و مسمار در است
مثنوي ! اي مثنوي ! فرياد كن
بغض صدها ساله را آزاد كن
ياد كن از شعر زهرا اي نسيم
انً مولانا عليً مستقيم
باز باران ! باز باران بي صدا
مي چكد در حجم سرد كوچه ها...