ساعت دماسنج

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
+ درد عشق 

چند روز پيش عکس هاي شما را نگاه مي کردم. کودک 9 ساله ام يکي از آن ها را برداشت و مدتي به آن خيره شد و بعد گفت بابا! دفت کرده اي حتي قيافه ي اين ها با آدم هاي الان فرق مي کند. بغض گلويم را گرفت. سري تکان دادم و از اتاق بيرون رفتم. محمود! حالا بچه ها هم اين تفات را فهميده اند. روزگار عجيبي است محمود. نمي دانم ياد شما چقدر آزار دهنده است که عده اي براي حذف آن سوگند خورده اند. اما ما فارغ از روزگار از خاطره هاي شيرين شما جان مي گيريم.

تپه هاي کرخه، بلندتر از آن بود که در هجوم بازي هاي رنگارنگ زمانه در فضاي ذهن ها قد خم کنند. چادرهاي به رنگ خاک گردان، استوارتر از آن بود که با تند باد کنايه و تحقير فرو افتند و آن تک درخت سينه کرخه سبزتر از آن بود که در قحطي محبت روزگار کنوني ما، ريشه بخشکاند.

اما از آن همه آتش و خون و بوي باروت، زخم کوچکي برايم مانده که هر از گاهي دستم را مي گيرد و از اين واويلاي زندگي بيرون مي کشد و با خود به ديار خاطره هاي پاک تان مي برد.

از آن همه صحنه هاي شورانگيز و تکرار ناشدني که ملائکِ خدا را به رقص مي آورد، چند عکس زيبا در دستم مانده که به جان خودت در اين بيست سال نگذاشته ام غباري بر آن ها بنشيند.

محمود پيربداغي!

روزگار خيلي فرق کرده و سرنوشت، هر روز ورقي تازه رو مي کند و ما همچنان چشم به آسمان دوخته ايم و به دنبال ستاره اي هستيم که براي ما بدرخشد، منتظر دست هايي که به رسم دلداري در آغوش مان کشد.