در عاشورا ...
كودك شش ماهه به شهادت مي رسد .... اما تو كودك نيامده ات _
محسن ات _ به شهادت رسيد ...
من ديدم كه خودت را در آغوش فضه انداختي ... و شنيدم كه به او گفتي : « مرا بگير فضه ، كه محسن ام را كشتند .»
دختر اگر درد مادرش را نفهمد كه دختر نيست .
من كربلا را ميان در وديوار ديدم ...
وقتي كه ناله تو به آسمان بلند شد ....
بعد از اين هيچ كربلايي نمي تواند مرا اينقدر بسو زاند ...
شايد خدا مي خواهد براي كربلا مرا تمرين دهد تا كاروان اسرا را سر پرستي كنم ...
اما اين چه تمريني است ... كه از خود مسابقه مشكل تر است ...
در كربلا دشمن به روشني خيمه كفر علم مي كند ... اما اينها با پرچم اسلام آمدند ...
ريسمان در گردن خورشيد .طناب بر گلوي حق .مظلوميت محض .
تو باز نتوانستي تاب بياوري .خودت نمي توانستي به روي پا بايستي ...اما امامت را هم نمي توانستي در چنگال دشمنان تنها بگذاري.. خودت را با همه جراحت و نقاهت از جاي كندي و به دامان علي آويختي
-من نمي گذارم علي را ببرند
نمي دانم تازيانه بود ، غلاف يا دسته شمشير ، چه بود ؟
آنقدر بر بازو و پهلوي مجروح تو زدند كه تو از حال رفتي و دستت رها شد ....انگار نه بر بازو و پهلوي تو ، كه بر قلب ما مي زدند ...اما ما جز گريه چه مي توانستيم بكنيم ؟
و پدر هم كه خود در بند بود ....تو از هوش رفتي و پدر را كشان كشان به مسجد بردند ....
وقتي به هوش آمدي ، از فضه پرسيدي : علي كجاست ؟
فضه گفت : او را به مسجد بردند ...
من نميدانم تو با كدام توان به سوي مسجد دويدي .وقتي علي را در چنگال دشمنان ديدي و شمشير را بالاي سرش .. فرياد كشيدي :
- اي ابو بكر اگر دست از سر پسر عمويم بر نداري . ... همه تان را نفرين ميكنم .
همه وحشت كردند .... اي واي اگر تو نفرين ميكردي !
اي كاش تو نفرين ميكردي ......
پدر به سلمان گفت : برو و دختر رسول الله را در ياب .اگر او نفرين كند ........
سلمان شتابان به سوي تو آمد و عرض كرد : اي دختر پيامبر ! خشم نگيريد ... نفرين نكنيد . خدا پدرتان را براي رحمت مبعوث كرد .
تو فرياد زدي : علي را ، خليفه به حق پيامبر را دارند مي كشند ..
اگرچه موقت دست از سر علي برداشتند و رهايش كردند . و تو تا پدر را به خانه نياوردي ، نيامدي .
ولي چه آ مدني ؟ روح و جسمت غرق جراحت بود و من نمي دانم كدام توان تو را بر پا نگاه داشته بود ... تو از علي خسته تر .. . علي از تو خسته تر .
تو از علي مظلوم تر ، علي از تو مظلوم تر .
هر دو به خانه آ مديد . اما چه آمدني ؟
تو چون كشتي شكسته ، پهلو گرفتي .... و پدر ، غم آ لوده ... حسرت زده ودر عين حال خشمگين خود را به خانه انداخت .
مادر ! قبول كن كه غم عاشورا هر چه باشد ، به اين سنگيني نيست .
پدر به هنگام تغسيل ......... روي تو را خواهد ديد .... .و بازوي تو را .. و پهلوي تو را ...
و پدر را از اين پس هزار عاشوراست ..............