• وبلاگ : رهروان كوي عشق
  • يادداشت : خرمشهر را خدا آزاد كرد.
  • نظرات : 5 خصوصي ، 31 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    جنگ تمام شد ........ برگشتيم با همه سوغاتمان : بي دلي مان !

    برگشتيم و گرفتار شديم ناگاه ميان زرق و برق هاي اين شهر رنگين با جذبه هاي دروغين محاصره گشتيم ، بي د ليمان به دادمان رسيد :

    ماسک هاي پرهيزتان را بزنيد که هواي زمانه گناه آلوده است

    عدّه اي غفلت کرديم و بيمار شديم عدّه اي مانديم و بي تاب شديم !

    باز صبح کاذب ، چلچراغ هاي وسوسه فرايمان گرفت
    تا غروب دوکوهه را از چشم ها يمان بربايد

    دل ندا داد :

    ظلمتي بيش نيست به آسمان خيره شويد افسوس که عده اي محو نوري کاذب شديم و اندکي محو آسمان!

    سرهامان روبه آسمان بود وسوسه هاي غرور و تکبر به ستايش مان نشستند که عطر
    خاک هاي بي آلايش فکه را از ياد ببريم و باز هشدار دل :
    رو به خاک کنيد ... در يغا که سنگفرش هاي مرمرين تجمل چشم هاي ظاهر بين مان را خيره کرد سنگرفرش ها آيينه اي شدند عده اي به خود نگريستيم و اندکي به خاک !

    برگشتيم و دريغا ........ !

    دريغا که « اندکي » هوايي مانديم !

    و سکوت ، هم صحبت مان شد و خاک همدم نگاه مان اشک محرم رازمان
    انتظار مرهم زخم هاي مان

    ديوانگي گناه مان عاشقي جرم مان و بي دلي مشاهدمان و عزلت پناه مان

    و اين شد سر آغاز :

    « داستان تنهايي مان » !