جنگ تمام شد ........ برگشتيم با همه سوغاتمان : بي دلي مان !
برگشتيم و گرفتار شديم ناگاه ميان زرق و برق هاي اين شهر رنگين با جذبه هاي دروغين محاصره گشتيم ، بي د ليمان به دادمان رسيد :
ماسک هاي پرهيزتان را بزنيد که هواي زمانه گناه آلوده است
عدّه اي غفلت کرديم و بيمار شديم عدّه اي مانديم و بي تاب شديم !
باز صبح کاذب ، چلچراغ هاي وسوسه فرايمان گرفت
تا غروب دوکوهه را از چشم ها يمان بربايد
دل ندا داد :
ظلمتي بيش نيست به آسمان خيره شويد افسوس که عده اي محو نوري کاذب شديم و اندکي محو آسمان!
سرهامان روبه آسمان بود وسوسه هاي غرور و تکبر به ستايش مان نشستند که عطر
خاک هاي بي آلايش فکه را از ياد ببريم و باز هشدار دل :
رو به خاک کنيد ... در يغا که سنگفرش هاي مرمرين تجمل چشم هاي ظاهر بين مان را خيره کرد سنگرفرش ها آيينه اي شدند عده اي به خود نگريستيم و اندکي به خاک !
برگشتيم و دريغا ........ !
دريغا که « اندکي » هوايي مانديم !
و سکوت ، هم صحبت مان شد و خاک همدم نگاه مان اشک محرم رازمان
انتظار مرهم زخم هاي مان
ديوانگي گناه مان عاشقي جرم مان و بي دلي مشاهدمان و عزلت پناه مان
و اين شد سر آغاز :
« داستان تنهايي مان » !