پرچم، پيشانيبند، انگشتر، چفيه، بيسيم روي كولش، خيلي بانمك شده بود؛ گفتم: « چيه خودتو مثل علم درست كردي؟ ميدادي پشت لباستم برات بنويسن.»
پشت لباسشو نشون داد: « جگر شير نداري سفر عشق مرو. » گفتم: « به هر حال اصرار بيخود نكن؛ بيسيمچي، لازم دارم ولي تو رو نميبرم. هم سنت كمه، هم برادرت شهيد شده. » از من حساب ميبرد، حتي يك كم ميترسيد. دستش رو گذاشت رو كاپوت تويوتا و گفت « باشه، نميام. ولي فرداي قيامت شكايتتو به فاطمه زهرا ميكنم. ميتوني جواب بدي؟ »
گفتم: « برو سوار شو.»
********گفتم: « بيسيمچي.»
بچهها ميگفتن: « نميدونيم كجاست. نيست.»
به شوخي گفتم: « نگفتم بچهس؛ گم ميشه؟ حالا بايد كلي بگرديم تا پيداش كنيم ...»
بعد عمليات داشتيم شهدا رو جمع ميكرديم. بعضيها فقط يه گلوله يا تركش ريز، خورده بودند. يكي هم بود كه تركش سرشو برده بود. برش گردوندم. پشت لباسشو ديدم « جگر شير نداري سفر عشق مرو. »
مبادا روي لالهها پا گذاريم