فرشته پلاک طلايي ميخواد!
قرار بود ليلي بازي کنن، دختر کوچولوهاي محله رو ميگم،دو به دو، ولي تعدادشون 5 نفر بود، يا بايد يکي پيدا ميشد و 3 گروه دو نفره ميشدن و يا اينکه يکي کم ميشد، هر چي فکر کردن کسيو پيدا نکردن که برن دنبالش، پس يکي بايد کنار ميرفت. ده، بيست، سي، چهل و قرعه به نام يکي از دختر کوچولوها افتاد، با اخم گفت: «اگه منو بازي نديد به بابام ميگم.» يهو همه نگاها متوجه فرشته شد، يکي از دخترا که از بقيه بزرگتر بود گفت: «فرشته تو بازي نيستي.» فرشته خيلي آروم رفت و روي پله خونشون نشست. دخترا تند تند سنگ مينداختن و ليلي ميکردن. صداي خنده بچهها تمام کوچه رو پر کرده بود. ناگهان فرشته با بغض پا شد و رفت تو خونه، مامانش داشت لباس منيژه خانم و ميدوخت، فرشته خودشو انداخت تو بغل مامانش و گفت: «بچهها دارن ليلي بازي ميکنن، منو بازي ندادن.» مامانش آهي کشيد و گفت: «عيب داره دختر خوشگلم، برو پلاک بابارو بردار با اون بازي کن.»
فرشته اشکاشو پاک کرد و رفت پلاکو برداشت و رفت تو کوچه، داد زد: «من پلاک دارم شما ندارين هي هي.» بچهها همه دويدن طرفش و دورش جمع شدن، هر کسي چيزي ميپرسيد، عطفه گفت: «مال کيه؟» مينا پرسيد: «ميدي منم ببينم؟» بدري دستشو انداخت دور گردن فرشته و با التماس گفت: «بيا جاي من بازي کن بذار من پلاکو بندازم گردنم.» فرشته کيف ميکرد. به اين فکر ميکرد که اگه بابا نيست، پلاکش هست، به اين فکر ميکرد که ديگه هميشه ميتونه ليلي بازي کنه، تو اين فکر بود که اگه اين دفعه صاحب خونه اومد براي اجاره عقب افتاده، بهش بگه: «بيا اين پلاکو چند دقيقه بنداز گردنتو اجاره عقب افتاده رو از مامان نگير.» تو اين فکر بود که ازين به بعد هر وقت انجمن اوليا مربيان، پدرشو دعوت کرد، پلاک باباشو ببره تا شايد اونا هم مثل بدري پلاک و بوس کنن و بجاش پول کمک به مدرسه رو از مامانش نگيرن. به اين فکر ميکرد که چرا تا حالا مامانش مشکلاتشو به اين راحتي، با پلاک حل نميکرد. به اين فکر بود که .......
يهو صداي سميرا رو شنيد که با افاده گفت: «مگه چيه خودم بهترشو دارم» ، گره روسريشو باز کرد و پلاک طلايي رو که چند شب پيش پدرش برا تولدش خريده بود، به بچهها نشون داد. بچهها با ديدن پلاک طلايي سميرا، به طرف سميرا دويدن. بدري کوچولو پلاک باباي فرشته رو از گردنش در آورد و از هول اينکه نتونه پلاک طلا رو بوس کنه، همينجوري انداخت زمين. فرشته دوباره تنها شده بود. آروم خم شد، پلاکو برداشت و گرفت جلوي صورتش اعداد روي پلاک يواش يواش پيش چشماش تار ميشد. دويد طرف خونه، ايندفعه روبهروي مامانش واستاد و با هقهق هر چي شده بود سر مادرش فرياد زد. مامانش گفت: «عيب نداره مامان جون، اونا بچهان، نميفهمن، پلاک باباي تو مال يه قهرمانه، مال جنگه، جنگي که باباي تو جلوي دشمنارو گرفت، پلاک بابا خيلي ارزشش از پلاک طلاي سميرا بيشتره، پلاک بابا .....»
فرشته داد زد: «نميخوام، من اين پلاکو نميخوام. من ميخوام ليلي بازي کنم، من، اصلا بابارو ميخوام، من پلاک طلايي ميخوام، اگه اين پلاک اينقدر ميارزه ......» گريه امونش ندادو از اتاق دويد بيرون.
آهاي تويي که داري اين صفحه رو ميخوني! ميفهمي چي گفتم؟ فرشته پلاک طلايي ميخواد! ميفهمي چي ميگم يا نه؟ فرشته..... پلاک..... طلايي ميخواد.
آقاي احمدينژاد فرشته پلاک طلايي ميخواد، آقاي رفسنجاني فرشته پلاک طلايي ميخواد، آقاي شاهرودي فرشته پلاک طلايي ميخواد، آقاي کروبي فرشته پلاک طلايي ميخواد، آقاي حداد فرشته پلاک طلايي ميخواد. آقايان وزرا و وکلاي دولت و مجلس، فرشته پلاک طلايي ميخواد، آقايان مدير مسئول، آقايان سردبير، فرشته پلاک طلايي ميخواد.
يا ثارالله که خيلي خودتو مخلص بچههاي شهدا ميدوني، فرشته پلاک طلايي ميخواد. آيا طلا فروش محلتون در ازاي دستمال باباي راحله! به تو يه پلاک طلايي براي فرشته ميده؟ در ازاي يه دستمال و يه کوله که از باباي حميده مونده چطور؟ در ازاي يه دستمال و يه کوله و شفاعت باباي زهرا چطور؟ در ازاي .........
آيا درد فرشته! پلاکه طلاييه؟ آيا در فرشته درد بي باباييه؟ يا اينکه فرشته نميتونه ليلي بازي کنه؟ و يا شايد اصلا بازيه. و يا شايد هم در اين حوالي پلاک طلايي بيشتر از پلاک باباي فرشته ميارزه، و شايد هم .........!؟