نامه به يک شهيد
شكفته است، بر سفره دشتهايش صدها شهيد. مثل صدها سرو و سپيدار قد برافراشتهاند. دريغ كه ما هنوز نشستهايم. اين جا درد، دواى دل دلدادههاست. اينجا داغ، مرهم سينههاى سوخته است. غريبى، همه عاشقان را هلاك كرده. همه را ... «كجايى آقا كه بىقرارت هستيم!» دوباره برايم نوشتى. دوباره بند دلم به خاطر جملههايت بريد. دوباره سرم پر شد از صداى گنجشك. گنجشكهايى كه با جيكجيك بلندشان گريه مىكردند، نوحه مىخواندند، سينه مىزدند. امروز، روز پنجم است كه در محاصره هستيم. آب را جيرهبندى كردهايم. نان را جيرهبندى كردهايم. عطش، همه را هلاك كرده. همه را، جز شهيدانى كه حالا كنار هم در انتهاى كانال خوابيدهاند. آنها ديگر تشنه نيستند. آنها از دست ساقى عزيزى آب خوردهاند. آبى كه مزه آب كوثر مىدهد...!
دست مريزاد مؤمن! مىخواهى دوباره نامههايت را رو كنم و به آواز بيفتم. مىخواهى بزنم به دستگاه شور. بروم به حال و هواى غريبى و براى در و ديوار گرفته خانه بنالم.
مىدانى كه باز هم هوس نوشتن دارم. نوشتن دل نوشته به تو. مىخواهم بنويسم: سلام! چطورى مؤمن خدا؟ چه خبر از كوچه باغتان؟ چطورند بچههاى گردان تشنگان؟ نكند دوباره بالهايشان را باز كردهاند و رفتهاند به ديدن سيد الشهدا (ع). رفتهاند به پابوسىاش. رفتهاند تا از ميوههاى لذيذ درختهاى باغش، سرمست بشوند. رفتهاند تا از حوض كوثر خانهشان، شراب بنوشند. رفتهاند تا از آبشارِ نقرهاى پشت بامشان سُر بخوردند و بيفتند توى دامن حوض كوثر. لابد تو هم با آنها رفتهاى! مگر نه؟ اما دل نوشته، دواى اين درد نيست. دواى اين دل گرفته نيست، براى تويى كه پرنده آفريده شدى، براى تويى كه هنوز همه قصه تشنگىات، دلم را مىسوزاند. مىدانم كه الان سيراب شدهاى. مىدانم كنار چشمهاى و دارى دلت را در تن شفاف آن مىشويى، اما هنوز خاطره آواز تشنگىات، بلند است. هنوز خاطره تشنگى بچههاى گردانتان از يادها نرفته است.
هنوز هم دارم مىشنوم كه يكى از پشت بىسيم فرياد مىكشد: «بچههاى تشنه لب آب نمىخواهند. آب نفرستيد برايمان. لب تشنه جنگيدن لذت ديگرى دارد. نقل و نبات بفرستيد. پس كو كبوترهايتان؟»
اين بار مىخواهم بيايى و دوباره از سر بگيرى. دوباره از ابتدا تعريف كنى. از وقتى كه قمقمهها خالى شدند. از لحظههايى كه از آسمان آتش باريد و لبهايتان نمك بست. بگويى كه يك گردان، ابوالفضل تشنه لب، چند روز در محاصره بودند. يك گردان حبيب و مسلم و عون و على اكبر (ع)، سوز عطش گرفتند. اما هيچ كس نفهميد، جز خدا. هيچ كس تشنگىشان را حس نكرد، جز آسمان، زمين، فرشتهها و جز قمقمههاى خالى و خشكيدهشان. باران گلوله بود كه روى خط مىريخت و سوز عطش بود كه بر لبهاى ترك خورده مىوزيد. همه، عشق كربلا به سرشان بود. عشق حسين (ع)، عشق بى آبى و عشق تشنه جان سپردن. مثل حسين (ع)، مثل عباس (ع) و مثل همه هفتاد و دو آتشفشان نينوا.
بيا و باز هم يك دهن سير حرف بزن. خاطره بگو و راز تشنگى سيصد بسيجى گردانتان را فاش كن. مىخواهم بنويسم. مىخواهم بنويسم كه كسى از تشنگى بچههاى گردان شما چيزى نگفت، و حرفى ننوشت. كسى از قمقمههاى خالىشان عكس نگرفت. كسى براى لبهاى خشكيدهشان فيلم نساخت. كسى به خاطر چشمهاى خستهشان شعر نگفت و كسى در وصف بلور اشكهايشان، نجوا نكرد. دلم مىخواهد دوباره نرم نرم، لحظه به لحظه و جزء به جزء از خط اول خاكريز تا خط آخر آسمان، يك دل نوشته بنويسم. دل نوشتهاى كه خود نيز تشنه است. تشنه تو، تشنه حرفهاى تو و ديدنت! امشب اگر به خوابم نياى، و خودت را دوباره نشانم ندهى، باز عطر بارانم نكنى، من از خواب مىپرم. وحشت دنيا به قلبم چنگ مىاندازد. مىترسم تو را از ياد ببرم. تو را اي مرواريد، اي شهيد! تو و يك گردان شهيد تشنه لب را! يك گردان شهيد تشنه، تشنه تشنه... .