به احتمال زياد کودک بودم.
نميفهميدم.
شايد هم ميفهميدم. اما آن چه را ميفهميدم، ديگران قابل فهم نميناميدند.
پس خواندم. خواندم. خواندم.
از خواندن خسته شدم.
ديدم.
ديدم که عدهاي نخواندند اما گفتند. گفتند اما ننوشتند. نوشتهها را هم نگفتند.
و ديدم که عدهاي منتظر بودند که بشنوند. بشنوند و بگويند. اما نه شنيدهها را، بلکه ديده ها را ...
خواندم.
خواندم و باز هم خواندم و بهتر است بگويم ميخوانم. اما نه آنچه خواندني بنامند!
خواستم بگويم. بگويم که زندگي خوب بود. اما سينهام نگذاشت قلبم فريادش به دهانم برسد.
از نگفتن خسته شدم و شايد هم نااميد. که گفتهها را زياد گفتهاند و زياد هم نشنيدهاند.
نوشتم.
نوشتم آن چه را بايد گفت. آن چه را که گويندگان وظيفه داشتند قبلتر بگويند، اما نگفتند و تشنگان شنيدن را کشتند. و ديگر کسي نمانده که حرفشان را بشنود.
نوشتم. اما نويسنده نيستم، نبودهام و نخواهمبود.
اما باز هم مينويسم. حتي اگر عدهاي بخواهند مرا .........
و اگر بخواهيد راز نهفته را بدانيد بايد بگويم يا ثارالله فقط براي « او » مينويسد. و اگر قرار باشد ننويسد، فقط به دستور « او » نخواهد نوشت. « او » که خودش به يا ثارالله ميگويد چه بايد بنويسد. پس اگر حرفي داريد به « او » بزنيد و بس. شايد اين اتمام حجت باشد، شايد هم نباشد. اما من منتظرش خواهم ماند ...
ذکر خدا هم يادمان نرود